خنده های لب پریده
سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۴ ق.ظ
توی ماشین نشسته بودم و شیشهی عقب پایین بود. هوا
یکجوری گرم بود که آدم احساس می کرد در شعبه ای از جهنم دارد نفس می کشد.
بابا پشت چراغ قرمز توقف کرده بود و من داشتم به چیزهای خوبی فکر نمیکردم!
دستهی
گل هایش را از شیشه ی عقب آورده بود توی صورتم. بی هوا ترسیده بودم و چند
سانت پریده بودم بالا ... خودش هم ترسیده بود. نگاه مان که به هم افتاد
دیگر جایی برای تردید باقی نمانده بود، چشم در چشم هم انقدر خندیدیم که
چراغ سبز شد... من و پسرک گل فروش را می گویم.
چراغ راهنما، چه بی موقع سبز شده بود...
- ۹۴/۰۴/۱۶