بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

و اگر از تپش افتاد دلم...

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۳۳ ق.ظ
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است

بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است



از آخرین زمستانی که مهمانت بوده ام تا به الان که چهار سال گذشته، در دلم یکریز برف می‎بارد... چه کنم این روزها دلم به هیچ کس و هیچ چیز گرم نمی‎شود. دلم برای سپیده‎ی صبحی که خورشیدش از آسمان حرم طلوع کند، برای آن راهرویی که وصل می‎شود به صحن گوهرشاد، برای تماشای کبوترهای روی گنبدت تنگ شده است ولی چه کسی می‎داند چه اندازه دلم تنگ است برای دو رکعت نمازی که روی فرش‎های پهن‎شده‎ی صحن آزادی بخوانم برای آرامش ِ از دست رفته‎ی این دل ِ ناماندگار ِ بی درمانم...


  • ۹۴/۰۶/۰۴
  • خانوم ِ لبخند:)