بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

به بهار(2)

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ق.ظ

بهارم

نمی‎دانم دقیقا چه مان شده است که دوست داریم تا یکی می‎گوید حالم خوب نیست، بچسبانیمش به ماجراهای عشقی و شکست عاشقی! اینکه سعی می‎کنیم تمام دلایلی که می‎تواند حال یک نفر را بد کند، کنار بگذاریم و فکر کنیم فقط دلخسته‎های عاشق یا شکست عشقی خورده‎ها این مدلی می‎شوند، نمی‎دانم از کجا نشأت می‎گیرد. متوجه این همه اصرار برای تمرکز روی نقاط عشقی زندگی نمی‎شوم. کسی چه می‌داند قصه‎ی غصه‎های هرکس، داستان هزار و یک شب است. آدم که نمی‎تواند بیاید قصه هزار و یک شبش را تعریف کند! ما چه می‎دانیم سربالایی‎های زندگی هرکس چقدر شیب تندی داشته است که نفسش را به شماره انداخته است. ما فقط می‎توانیم نوشته‎هایش را بخوانیم. فوقش گاهی تلفن را برداریم و صدایش را بشنویم. اصلا گیرم گاهی هم قراری بگذاریم و ببینیمش. با حرف‎های نگفته‎ی دلش چه می‎کنیم که روی هم تلنبار شده است... کاری که از دست‎مان ساخته نیست. کاش لااقل انگ گرسنگی نکشیدی عاشقی یادت بره، بهش نزنیم. ما که هیچوقت سرمان را روی بالشِ خیسِ پُرگریه‎اش نگذاشته‎ایم. ما که هیچوقت کفش‎هایش را قرض نگرفته‎ایم و دو قدم با آن راه نرفته‎ایم. ما که هیچوقت ندانسته‎ایم سختی های زندگی‎اش سر به کجا کشیده است که حتا عاشقی هم از یادش رفته است. ما که بلد نیستیم گره‎ای از دردهایش باز کنیم، چرا گره‎های زندگیش را کورتر می‎کنیم...! ما که علت ناراحتی‎های دمادمش را نمی‎دانیم! دلیل رسیدنش به مرز جنون را نمی‎دانیم...شاید حال مادرش خوب نیست، شاید قوت از بین‎رفته ی پاهای پدر اذیتش می‎کند... شاید یک ترس همیشگی در دلش خانه کرده است و دست از سرش برنمی‎دارد. چمیدانم! اصلا شاید کیف پولش را دزدیده باشند و دلش برای عکس سه در چهار توی کیف پولش که هیچ نسخه‎ای از آن ندارد، تنگ شده باشد و غم از گوشه چشمش سرازیر شده باشد.

بهارم، جانِ دلم...هر گردی که گردو نیست...

پشت هر غمی، حتما که نباید یک عاشق و معشوق شکست خورده باشند...در زندگی غم‎های بزرگتری هم هست که گاهی آدم نمی‎تواند زیر بارش کمر صاف کند.

 

  • ۹۴/۰۹/۱۲
  • خانوم ِ لبخند:)

نامه های بهار