بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

که از جهان ره و رسم سفر براندازم...*

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۴۵ ق.ظ
فقط چند لحظه بلند شو. بگو حالت خوب است. بگو از جای خالیِ به ظاهر پر شده ات گله ای نداری. بگو گنجشک های خانه، بعد از رفتنت بی آب و دانه نمانده اند. بگو هنوز هم موقع اسپند دود کردن، می رسی و لا حول و لا قوه الا بالله می خوانی. بگو دیگر از اینکه باغچه گل نداشت، گوشه ی ناخن هایت می شکست و کوفته برنج هایت وا می رفت، ناراحت نیستی. بگو از اینکه کنارِ ما نیستی و دیگر چشمت توی چشممان نمی افتد، دلگیر نیستی... محض رضای خدا بلند شو بیا و زُل بزن توی چشم هایم و همین ها را بگو، تا من سرم را بیندازم پایین و بگویم حال مان خوب است. آنقدر خوب که دل مان اصلا برای نبودنت نمی گیرد و آب خوش از گلویمان پایین می رود و نمی دانی که چقدر گل و بلبل زندگی می کنیم. آنقدر خوشحالیم که اگر بخواهم توی چشم هایت مستقیما نگاه کنم و این ها را بگویم، از چشم هایم می فهمی چقدر دروغگو شده ام.
  • ۹۴/۱۱/۱۷
  • خانوم ِ لبخند:)