بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

خسته، خسته، از راه‎کوره های تردید می‎آیم*

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۱۵ ب.ظ

کف دستم را که نگاه می کنم سرم گیج می رود. هزار خط و خطوطِ شکسته. هزار مسیرِ به هم گره خورده. هزار راه نرفته و نرسیده. دستم را روی پیشانی ام می گذارم تا سایه شود برای چشم‎هام و انتهای هر مسیر را بهتر ببینم، سوی چشم‎هام یاری نمی کند. انگار همه ی راه ها از یکجایی به بعد گُم‎ات می کنند. از یکجایی به بعد محو و ناخوانا می شوند. از یکجایی به بعد خسته می شوند و دیگر ادامه پیدا نمی کنند. در این میان، دوتا خط هستند که از باقی خط ها پررنگ تر هستند. دو تا شاهراه که وقتی با ادامه نگاهم دنبال شان می کنم، میلِ به هم نزدیک شدن و یکی شدن را دارند اما این خوشحالم نمی کند. درست جایی که قرار است بشود نقطه تلاقی دو تا شاهراه، انگار یک نفر پای‎اش را گذاشته وسطِ این دو و با تمامِ جانی که در بدن دارد، دست هایش را وسیله کرده تا این تلاقی رخ ندهد. و خط های پررنگِ خسته ای که به شوقِ درهم شدن، مسافتِ طولانی‎ای طی کرده بودند اما حالا در انتهای مسیر به موازی شدن رضایت داده اند و رنگ باخته اند. هرچه چشم هایم را تنگ تر می کنم، بیشتر مطمئن می شوم که پایانِ دو خطِ موازی رسیدن نیست. جانا، ما انقدر تاب نمی‎آوریم که باور کنیم طبق قوانینِ ریاضی، دو خطِ موازی در بی نهایت به هم می رسند. جانا! تا بی نهایت صبر کردن از ما برنمی آید دیگر. اگر بدانی.


*|احمد شاملو|

  • ۹۵/۰۵/۱۸
  • خانوم ِ لبخند:)