بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

همه‌ی زخم‌ها شفا می‌یابند *

دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ق.ظ

امشب که زمین خیس بود و برف پاک کن قطره های ریز باران روی شیشه را قلقلک میداد، وقتی در مسیر چشمم به سر در و کاج های بلند و کیوسک نگهبانی ات افتاد به همه ی خاطره هایی فکر کردم که باهم نساختیم، به همه خنده هایی که توی دلخوری هایمان گم شد، به همه ی دوستی هایی که هدیه ی تو بود و مثل چای یخ کرده از دهن افتاد. بعد شیرینیِ توی دستم را چپاندم توی دهنم و بغض بی وقتم را با خامه و کاکائو قورت دادم. پیش می آید دیگر.


*علی جانِ صالحی

  • ۹۵/۰۹/۰۱
  • خانوم ِ لبخند:)