بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

خواب بودم که زنگ زده بود. گوشی روی حالت پرواز بود و زنگ نخورده بود. مسیر اصلی‌اش را کج کرده بود و خودش را رسانده بود به خانه. در را که باز کردم دیدم با چترش ایستاده و می‌گوید:" داره برف میادهااا. هرچی زنگ زدم گوشی تو برنداشتی، اومدم خونه بهت بگم پاشو برفو ببین". بعد در خانه را بست و رفت. شال و کلاه کردم و رفتم تو حیاط. روی تخت چوبیِ بهارخواب نشستم و به دانه‌های شش وجهی برف که آرام و بی‌ادعا فرود می‌آمدند چشم دوختم. به این فکر کردم که چند نفر توی این دنیا می‌دانند که من برای برف می‌میرم؟ چند نفر می‌دانند در پاییزی که گذشت و زمستانی که به نیمه رسید، شب‌ها به امید دیدن اولین دانه‌ی برف چندبار در خانه را باز کرده‌ام و در نور زردرنگ تیر چراغ برق، دانه‌های ریز باران را تماشا کرده‌ام که خیال برف شدن نداشتند؟ چند نفر به محض دیدن اولین دانه برف راه‌شان را کج کرده‌اند و خودشان را به من رسانده‌اند تا از خواب بیدارم کنند و بگویند:" داره برف میادهااا". چند نفر بلد بوده‌اند مثل شیره، برف دلم را اینچنین آب کنند؟


  • خانوم ِ لبخند:)

نظرات (۵)

آقا شیره ؟ :)
پاسخ:
شایدم خانم شیره :))
هدر جدید مبارک :)
دمش گرم 
نسل آدما خوبا که راهشون رو کج میکنن برای خبرهای دلنشین 
پاسخ:
ممنون فاطمه‌ی جاان :‌‌‌ )
خیلی انگشت شماره تعدادشون. کاش عمرشون هزارساله باشه...
  • بلاگر آرام
  • یاد برف و شیره خوردنامون افتادم:) یادش بخیر
    انقدر برف زیاد میومد و دست نخورده میموند که میشد خودش. اونم دور همی...
    پاسخ:
    چه خاطره خوبی : )
    عمر این برف انقدر کوتاه بود که به روی زمین نشستن هم نرسید...
    دل منم لک زده براش ...
    سلام حانیه خوبی؟ خیلی ناراحت شدم به خاطر برف، میدونم هیچ کجای دنیا خانه و دیار آدم نمی شود ولی ای کاش تو یکی از شهرهای شمال غرب و سردسیر کشور بودید، امسال این طرفها شکر خدا همه چی سرجاش بود یعنی زمستان لباس خودشو داشت، خیلی ناراحت شدم چون از همان اولهای آشنایی با وبلاگ «قابی به وسعت ضربان زمان» من فهمیدم تو زمستون رو با برفاش دوست داری عکس یادگاری گرفتن با هاش رو دوست داری، کاش حسرت نشود هیچ چیز برایت حانیه، میدونی حانیه من وقتی یاد تو می افتم با خودم میگم چرا دختری مثل تو باید تنها بماند؟ میدانی من همه جایم دخترانی را می بینم که به نظرم اصلا خیلی شانس دارند ، هیچ چی نمی دانند امّا الکی الکی خودشان را به یکی چسبانده اند واقعأ یکجوریی می‌شوم،دلم به حال اون پسر بیچاره می سوزه، در یک جای دیگر آنهایی را که می بینم هم خوبند همه چی بلدند هم لیاقت بیشتری دارند امّا تنهاترین ها هستند، بازهم یک جور دیگر می رسم..تو این دنیا هیچ کس به هیچکس نمی رسد یا اگر می رسد خیلی دیر می رسد..اما یاد آن شعر می افتم که میگه( گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن ، روی دریا کف نشیند؛ قعر دریا گوهر است)
    خیلی قشنگ بود این پست اگر عمر دانه های برف بیشتر بود جایی که با آدم برفی عکس میگذاشتی منم می دیدم دلم خوش میشد حانیه خوشه..من هیچ وقت نخندیدم حانیه هیچ وقت...چیز خنده داری پیدا نکردم که بخندم..زندگی واقعا سخت است اگر فقط خودمان بخندیدم و غم دیگران را نبینیم..کاش می شد پاک کرد غم را...
    ببخش زیاد شد بازهم صبر کن شاید خدا قصه ی قشنگی برایت نوشته ، و ای کاش مال هرکسی بشوی واقعأ احساست کند..حیف است واقعأ...
    خیلی دوستت دارم.. ❤❤❤❤ 
    پاسخ:
    سلام عزیز دلم. ناراحت چرا یلداجان؟ حتی اگر هیچکس نباشه باز یکی هست که همیشه حواسش بهمون هست : )
    آدما معمولا قدردان داشته هاشون نیستن. یکیش خودم که نداشته هام رو گاهی پررنگ تر از داشته هام می بینم اما حقیقت اینه که چیزایی هستند که دیر یا زود اتفاق می افتند، یه چیزایی هم هستن که هیچوقت قرار نیست اتفاق بیفتن. این ماییم که باید بپذیریم همیشه اونی که ما میخوایم اتفاق نمیفته و قسمت تلخ ماجرا همینجاست. تبدیل شدن به حسرت.

    ممنونم از این همه محبت و وفا و مهربونیت یلداجانم. لبخند بزن که هنوز زندگی رو باید ادامه داد : )
    منم دوستت دارم. زیاااد : )
  • یاسمین پرنده ی سفید
  • دمش گرم :)
    پاسخ:
    و دلش گرم :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی