خواب بودم که زنگ زده بود. گوشی روی حالت پرواز بود و زنگ نخورده بود. مسیر اصلیاش را کج کرده بود و خودش را رسانده بود به خانه. در را که باز کردم دیدم با چترش ایستاده و میگوید:" داره برف میادهااا. هرچی زنگ زدم گوشی تو برنداشتی، اومدم خونه بهت بگم پاشو برفو ببین". بعد در خانه را بست و رفت. شال و کلاه کردم و رفتم تو حیاط. روی تخت چوبیِ بهارخواب نشستم و به دانههای شش وجهی برف که آرام و بیادعا فرود میآمدند چشم دوختم. به این فکر کردم که چند نفر توی این دنیا میدانند که من برای برف میمیرم؟ چند نفر میدانند در پاییزی که گذشت و زمستانی که به نیمه رسید، شبها به امید دیدن اولین دانهی برف چندبار در خانه را باز کردهام و در نور زردرنگ تیر چراغ برق، دانههای ریز باران را تماشا کردهام که خیال برف شدن نداشتند؟ چند نفر به محض دیدن اولین دانه برف راهشان را کج کردهاند و خودشان را به من رساندهاند تا از خواب بیدارم کنند و بگویند:" داره برف میادهااا". چند نفر بلد بودهاند مثل شیره، برف دلم را اینچنین آب کنند؟