بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

به گمانم هشت نُه ساله بودم. سن و سالم دقیق در خاطرم نیست و اهمیتی هم ندارد. انقدری بزرگ شده بودم که الف را از ب تشخیص می‌دادم و دیگر برای خواندن کتاب قصه‌هایم به نفر دومی نیاز نداشتم. ثلث سوم بود و معدلم بیست شده بود. موقع نشان دادن کارنامه‌ام حرف جایزه را پیش کشیده بود و من اسم آن کتاب قصهه که چندشب قبل پشت ویترین کتاب‌فروشی دیده بودم از دهنم پریده بود بیرون. آدرس کتاب‌فروشی را گرفته بود و قول داده بود که چند روز دیگر کتاب قصه‌ی پشت ویترین برای من باشد. حتی اسم کتاب قصه را هنوز از یاد نبرده ام. آن روز توی کتاب فروشی به خاطر همین اسم عجیب و غریبش خواسته بودمش..."پسر هلو، قلعه لولو! "

آن کتاب داستان، چند روز بعد پیش رویم بود و من؟ احتمالا روی ابرها بودم از خوشحالی...

16سال بعد:

پیرتر و تکیده‌تر از آن است که تصورش بغض را مهمان گلویم نکند. وقتی تنهایی روی تک‌تک لحظات آدم می‌نشیند و به عقدِ انسان درمی‌آید، شانزده سال می‌شود صد و شصت سال، می‌شود هزار و ششصد سال، می‌شود شانزده هزار سال و من به چشم دیده‌ام که غول تنهایی چطور آدم خواستنیه‌ی کودکی‌هایم را از پا در می‌آورد. حالا از او چه مانده است؟ چند شوید تار مو روی سرش، حافظه‌ای که هر روز قسمت بیشتری از آن پاک می‌شود، چشم‌هایی که در انتظار پر کردن تنهایی به در التماس می‌کنند و حرف‌هایی که بی‌اراده و شبیه یک نوار کاست پر شده روی تکرار است. آخرین بار جمعه هفته گذشته بود که دیدمش. عینکش را زده بود و از خوشحالی دیدن ما، قصه می‌بافت. درست مثل بچه‌هایی که هرکاری می‌کنند مهمان‌شان فقط کمی بیشتر بماند. سرم پایین بود و اسم قرص‌هایش را در گوگل سرچ می‌کردم. این قرص به منظور آهسته‌تر شدن روند فراموشی و روان‌پریشی...

موقع خداحافظی سراغ شوهر نداشته‌ام را گرفت، خندیدم. گفتم "هنوز ازدواج نکردم که عمه‌جون". خندید. گفت "نکنه شوهر کردی به من خبر ندادی، من خیلی دوس دارم بیام عروسیت هاااا". صورت نحیفش را بوسیدم و از زندگی بی‌عشق، بی‌بچه، بی‌ثمره ترسیدم. برای اولین بار از تنها ماندن ترسیدم. از آلزایمر، انتظار و درِ همیشه قفل ترسیدم. آرزو کردم دفعه‌ی بعد که به دیدنش می‌آیم، اسمم هنوز در خاطرش مانده باشد.

  • خانوم ِ لبخند:)

نظرات (۶)

  • مهسا محمدی
  • از بار اندوه آخرین جملاتی که نوشته بودی اشک توی چشمام جمع شد..
    پاسخ:
    کاش داستان بود مهسا که بگم واقعیت نداره ولی...
    کاش چشمات بخندن همیشه : )
  • فرزانه شین
  • پدربزرگم آلزایمر داشت...و نمی دونی چقد آشنا بود برام اونجای نوشتت که به نوار کاست و تکرار اشاره کرده بودی....
    تکرار...تکرار...تکرار
    آخرا همه چی رو یادش رفته بود اما هنور عبارتی رو که منو باهاش صدا می کرد یادش بود
    فرزانه جون گل گلاب عرق بیدمشک....(:
    ایشالا عمه خانوم سرحال باشن و هر روز بهتر و هیچ وقت اسمتو یادشون نره
    پاسخ:
    کاملا این حس رو درک می کنم فرزانه... آلزایمر لعنتی وقتی به جون آدما میفته..
    ولی چه خوب که اسمتو یادشون مونده بوده..چقدرم قشنگ، گل گلاب عرق بیدمشک فرزانه جون : )
    ممنونم ازت عزیزم..انشالله ( :
    سلام حانیه عصر جمعه بخیر نمی تونم بگم خوبی؟ خجالت می کشم با این پست؟ مخصوصا سطرهای آخر حانیه...خیلی غم بود اونجاها..من گریه کردم آخر آلزایمر خیلی بد هست،آخر جدا از عمه جون یاد خاله ات هم افتادم اونجا...زمان همه چی رو نابود میکنه..چی می تونم بگم واقعا غم انگیز هست..از کارهای خدا نمیشه سر در آورد..خدا حال آدم ها و زندگی آدم ها و همه چیزشان را همین نزدیکی های عید مثل بهار تازه کنه مگه چی میشه آدم همونطوری تکراری و بدون تغییر و عوض شدنی بره سال بعد...هیچ وقت معنی عیدت مبارک را نفهمیدم..نه به سالی که گذشت که خوب نگذشت عید مبارک باشه و یا به سالی که قراره بیاد و اصلا معلوم نیست چه انتظاری ما را می کشد؟ امّا ای کاش خوش باشد به کام همه...حانیه خیلی ناراحت شدم برای این پست و چشمان بی فروغ...امّا دعا هست..اگر دعاها واقعی باشد حتما مستجاب میشه..من میفهمم که دعاها واقعی نیستند..چون اگر بودند چرا همش اینجوری باید بشه..خدا خودش باشد پشت و پناهت...غم هایت بروند اگر بگذارند....زندگی زیباست اگر دنیا بگذارد و آدمهایش بگذارند..
    پاسخ:
    سلام یلدای خوبم... بعضی حقایق به خودی خود غم انگیزه، متاسفم که این پست ناراحتت کرده...
    خاله ام... خاله جانم، انقدر دلم براش تنگه که با خودم تصور میکنم فقط رفته یه جای دور و نمیتونه بیاد دیدن ما. هیچوقت رفتنش رو باور نکردم.

    دل مون خوشه که خدا هست و شاید یه روزی صلاح دید و جلوی دعای ما هم تیک مستجاب رو زد : )
    خوب باش جانم... امید هست هنوز : )
  • بلاگر آرام
  • ماام گاها فراموشی میگیریمو فراموششون می کنیم...
    امیدوارم اسم شما از خاطرشون نره و حالشون خوب شه.
    پاسخ:
    خیلی باهات موافقم... ولی فراموشی ما خیلی رقت انگیزه...
    ممنونم از لطفت جانم : )
    سلام حانیه شب عید بخیر..ان شاءالله خوب باشید همگی...حانــــــــــــــــــیه عیدت مبارک..دعا میکنم خدا اون دعاهای لحظه تحویل سالت رو مستجاب کنه..دلت بهاری باشد همیشه...دوستت دارم..زیاد حرف نمی زنم..ان شاءالله خوشحال باشی و غم ها دود شوند بروند آمین...
    پاسخ:
    سلام یلدای مهربونم... برای تو دنیا دنیا عشق و سلامتی و مهر و محبت صادقانه میخوام از خدا، عزیزِ دلِ خوش قلبِ من : )
    منم دوستت دارم انقدر زیاد که خودتم نمیدونی چقدر. روی ماه تو می بوسم
  • یاسمین پرنده ی سفید
  • لعنت به آلزایمر... لعنت به دلتنگی... لعنت به تنهایی
    پاسخ:
    شایدم آلزایمر برای کسی که تنهاست و دلتنگه، اونقدر آزاردهنده نباشه...شبیه یه تسکین می‌مونه
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی