بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

بعد از امتحان کیفم را انداختم روی دوشم و یک دور توی حیاطش دراندردشت‌اش زدم. همه چیز سر جای همیشگی خودش بود. نیمکت‌های سنگیِ سردِ خاکستری، کاج‌های سر به آسمان کشیده‌ی همیشه سبز، برگ‌های پنج پرِ آویزان از داربست‌های دالان بهشت، خانه‌ی چوبی کلاغ‌ها روی بلندترین کاج، میزگردِ چوبیِ مذاکره با 4 صندلی از تنه‌ی درخت، چمن‌های تپه‌ای نزدیکِ سالن شیخ مفید...هرطرف که سرک می‌کشیدم، گُله به گُله عطر پیچ امین‌الدوله دلتنگم می‌کرد و انگار دستی دلم را فشرده‌تر می‌کرد. هنوز از خیسیِ دراز کشیدن روی چمن‌های قبل از کلاس‌های دو بعدازظهر، تنم نَم داشت. کارگاه ریخته‌گری بسته بود و من هنوز دلم می‌خواست یک واحد کارگاه را تجربه کنم، با همان لباس‌های مسخره‌اش، با همان همکلاسی‌های شل و وارفته‌ام. بلوار شهید بهشتی اما قشنگ‌تر و سبزتر از همیشه بود، انقدر که حتی مرور خاطره‌ی هشت صبح‌های سهمگین آزمایشگاه الکترونیک هم نمی‌توانست از زیبایی‌اش بکاهد.

باران دیگر نم‌نم نمی‌بارید، ریز و تند و بی پروا داشت خیسم می‌کرد. همه چیز سر جای خودش بود حتی خاطره‌ی روز بارانی با آن آدم‌ها. تنها چیزی که سر جای خودش نبود، من بودم که بی هدف و بی انگیزه، گزینه‌ی مناسب را با مدادِ مشکیِ نرم پُر می‌کردم و نمی‌دانستم چرا 4 ساعت روی آن صندلی‌های مثل همیشه فکستنی نشسته بودم و به همه چیز فکر کرده بودم، الا بازگشت دوباره به جایی که نه تنها دوستش نداشتم بلکه در طول این سال‌ها تنها دلایلی که من را گه‌گاهی دلتنگش می‌کند، عطرِ پیچِ امین‌الدوله، سرپرستِ بداخلاقِ آموزش و نهارهای چهارنفره با آدم‌هایی بود که در همان گذشته ماندند.

  • خانوم ِ لبخند:)

نظرات (۴)

فراز آخر رو باید چندبار بخونی
روضه‌ای هست

پاسخ:
شاعر در پاسخ می‌گه که:
جمع اضدادیم هم پستیم هم والا مقام
روضه‌ی ما خواندنش سخت است گودالیم ما
نمیدونم چی باعث شده که تا این حد از اون چهار سال دانشجوییت دلگیر باشی
اما من دلم برای دانشگاه و دورانش تنگ شده:)
پاسخ:
خیلی چیزا مهردخت... یه سری چیزا که شاید یه روز بگم‌شون، شایدم اتفاق خوبی افتاد و فراموش‌شون کردم.
دلتنگی ملموس ترین اتفاقیه که باید بیفته، حس تو خیلی طبیعیه :)
سلام حانیه خوبی؟ نه بابا خوب نیستی!چند تا پست آخر خیلی بوی دلتنگی می دهد!ما می آییم خاطره می سازیم خاطره هم ما را ویران می کند..در گذشته ماندن خیلی سخت است مثل کفش کوچکی که دیگه شماره پایمان نمی شود..کاش می شد یک نفر می آمد آدم را از گذشته اش می برد..حانیه اگه میشه  بخند....غم خودش پیدا میشه امّا تو بخند...حتّی اگر دلیلی نیست..فعلا حرف نزنم تا حالت خوب شود از دلتنگی بیایی بیرون...چون شاید حوصله نداشته باشی هیچکس درد هیچکس را نمی فهمد..همدردی فقط مثل آستامینوفن می مونه شاید اصلا خوب نکرد.
پاسخ:
سلام عزیز دل من :)
خواهش می‌کنم بابت نوشته های اینجا غمگین نشو هیچوقت، این چند خط فقط بخش کوچیکی از زندگی منه، مثل یه برش مثلثی از یه پیتزای بزرگ... گاهی این برش غم‌ناکه و بغض داره ولی برش‌های دیگه هست خدا رو شکر... هم می‌خندیم هم زندگی می‌کنیم هم فیلم می‌بینیم.و و..و...ولی برای رها شدن از اون برش مثلثی مزاحم، گاهی مجبور میشم اینجا بنویسم‌شون تا توی دلم نمونه و نپوسه...تا غم همیشگی نشه، تا از شر شون خلاص بشم. 
قربون تو برم، منو ببخش که این چندوقت اخیر نوشته هام بوی غم و دلتنگی می‌داده. ولی کامنتا و همدردیای تو همیشه مثل یه نسیم تو دل کویر، برام خوشایند بوده:)
  • آقای سر به هوا ...
  • سلام به خانوم لبخند عزیز ...
    اولین بار میام به بلاگت و حس میکنم اینجا از همون جاهاییه که باید هر روز بهش سر زد و گفت ای بابا پس چرا چیزی نمینویسه میدونه که ما منتظریم :دی
    پیش ما هم بیا ، یکم سر به هوا هستیم ولی پسر خوبی هستیم :دی
    دنبال شدی ...
    راستی ، قالبت هم خیلی ملایم شده سفیدش کردی ...
    پاسخ:
    سلام آقای سر به هوا : )
    خب من فکر می کنم این نظر لطف شماست و خیلی ممنونم که از این بابت :))
    الان نفهمیدم ملایم خوبه یا بد؟:)))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی