بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

بهار جانکم

بی‌نهایت دوست دارم دستت را بگیرم و بند کفش‌های کوچکت را ببندم، با تو و پدرت زیر باران قدم بزنم، گیلاس‌ها را روی گوش‌هات گوشواره کنم، از رقص موهات در باد کیف کنم و برای شادی غلیظی که توی چهره‌ات جان می‌گیرد، قند در دلم آب شود.

اما شاید هیچوقت تو را به دنیا نیاوردم. جهان پیرامون ما این روزها گنجایش همین شادی‌های کوچک را هم ندارد.

  • خانوم ِ لبخند:)

نظرات (۳)

نمیشه لبخند زد به این پست...

پاسخ:
متاسفانه خودم هم با لبخند ننوشتمش:(

مامان بهار معلوم هست کجاست؟

چرا پیداش نیست؟

دوست داشتم. مثل همیشه نوشته هات دوست داشتم. بی رحم ولی منطقی..‌

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی