بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

لالیسم

سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۲۱ ق.ظ
حرف زیاد است برای نوشتن. اتفاق زیاد است برای تعریف کردن. مثل آخرین سفر دانشجویی که رفتیم و دلمان خواست کارت فارغ التحصیلی مان را دیرتر بهمان بدهند. مثل پاییز بدون دانشگاه و درس و مشق که مزه‎ی گسِ خرمالوی نرسیده می داد. مثل گیر افتادن در دوراهی های زندگی و جاده مه آلودی که انتهایش را نمیشد دید. مثل دست کشیدن از یکسری علایقِ دوردست و صعب الوصول، فقط به این خاطر که به موفقیت های آنی و کوتاه مدت به شدت نیازمند بودم. مثل جنگیدن با دلتنگی، با غم، با شب...
 مرضِ لال شدگی گرفته ام. دلم می خواهد هی بنویسم ولی این آدم بیکاره که توی وجودم وول می خورد بی وقفه می گوید: "خب که چی؟ "


  • ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۲:۲۱
  • خانوم ِ لبخند:)

ما نگاه

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۰ ب.ظ


دارم نوشتن تو یه سایت جدید با یه تیم خوب و باصفا رو تجربه می‎کنم. خوشحال میشم مهمون نوشته هامون باشین و مشتاق شنیدن نقد و نظرات و پیشنهادات هستم، به مقدار زیاااد : )


سایه تون کم نشه.....اینم آدرس سایت ما نگاه



  • خانوم ِ لبخند:)

وقتی بچه بودم خیال‌ پردازِ خوبی بودم. هرشب خودم را جای یکی از شخصیت‎ ها و قهرمان‎ های کتاب داستان‌ هایم تصور می‌ کردم و برای مامان تعریف می کردم. نوجوان که بودم انشا هایی که موضوعش به آینده مربوط بود را دوست داشتم. یکبار نویسنده می‌ شدم و جایزه‎ی نوبل ادبیات را می‌ گرفتم . یکبار بورسیه‌ی تحصیل در دانشگاهِ سوربن پاریس را به من اهدا می ‎کردند و یکبار هم کسی می ‎شدم که همه جای دنیا را گشته است. خوبی انشا هایی که فقط سر کلاس خوانده می ‎شدند همین بود که انشا را برای هم‌سن و سال‌ های خودم می‎ خواندم و نگران مسخره شدن شان نبودم. چون همه‎ی ما در آن سن و دوره، رویاپرداز های ماهری بودیم که باور داشتیم یک روزی شبیه یکی از قهرمان‎ های کتاب‎داستان موردِ علاقه‎ مان یا یکی از شخصیت‎های انشایمان می‎شویم.

بزرگتر که شدم خیال جایش را به واقعیت داد و کم کم عینک رویاپردازانه‎ ام را از چشمانم برداشتم و سعی کردم واقع‎بین‎ تر باشم و رئال‎تر به زندگی و اتفاق ‎هایش نگاه کنم. خلاصه اینکه این روزها رویا نمی‌بافم، تعداد آرزوهایم شاید از تعداد انگشتان دستم تجاوز نکند و آدمی شده‎ام که خیلی از حقایق تغییرناپذیر را پذیرفته ‎ام و برای رسیدن به آنچه که دوست دارم بیشتر می‎ جنگم و قیمتش را هم خیلی وقت‎ ها پرداخت می‎کنم.

راستی سیندرلا را یادتان می‌آید؟ دخترِ رویاهای من و خیلی از هم‎سن و سال‎ هایم را می‎گویم. بعید میدانم کسی فراموشش کند. همان دختری که اعتقاد داشت حیوان‎ها و گل‎ها حرف‎هایش را می ‎فهمند، چون مادرش به چنین چیزی اعتقاد داشت. همان دختری که مادرش را در کودکی از دست داد و تنها یادگاری که از او داشت همین جمله بود " الا، مهربان و شجاع باش و کمی هم به معجزه اعتقاد داشته باش".

بد نیست گاهی آدم یک فیلم‎ هایی را که در کودکی به داستانِ آن‎ ها اعتقاد داشته است فارغ از ارزش هنری آن نگاه کند، هرچند حقیقت چیز دیگریست و دیگر نمیشود انتظار داشت مثل پنج شش سالگی ‎مان داستان ‎ها را باور کنیم اما می ‎شود که یک دوری توی خیال زد و به معجزه‎های کوچکِ زندگی که هر روز با چشم‎هایمان می‎بینیم دوباره ایمان آورد و اینبار از روبرو شدن با حقیقت نترسید... نمی‎شود؟


Cinderella 2015





In a perfect storybook, the world is brave and good
 A hero takes your hand, a sweet love will follow
 But life's a different game, the sorrow and the pain
 Only you can change your world tomorrow
 Let your smile light up the sky
 Keep your spirit soaring high

Trust in your heart and your sun shines forever and ever
 Hold fast to kindness, your light shines forever and ever
I believe in you and in me We are strong

When 'once upon a time', in stories and in rhyme
 A moment you can shine and wear your own crown
 Be the one that rescues you
 Through the clouds, you'll see the blue

Trust in your heart and your sun shines forever and ever
Hold fast to kindness, your light shines forever and ever
 I believe in you and in me
We are strong

A bird all alone on the wind
 Can still be strong and sing
 Sing...
Trust in your heart and your sun shines forever and ever
 Hold fast to kindness, your light shines forever and ever
 I believe in you and in me
 We are strong!

By
Sonna Rele (دانلود)


  • خانوم ِ لبخند:)

ممنونم رِفیق

پنجشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۱ ب.ظ

یک نفر که نمی‎شناسمش به ایمیل متروکه‎ی وبلاگم ایمیل فرستاده که "سلام رفیق[ ر را با کسره بخوانید]،بخند و شاد باش"

بعد همان اولِ ایمیل دوخطی اش نوشته است لطفا جوابِ این پیام را نده...

اسم و فامیلش برای من غریبه است اما چقدر نوع بیانش برایم آشناست. فقط آن‎هایی که مرا خوب می‎شناسند می‎دانند "رفیق جان" تکیه کلامم برای صدا زدن دوستانم است و چقدر کلمه‎ی رفیق به کسره‎ی ر را دوست دارم.

  • خانوم ِ لبخند:)

سفر بی بازگشت

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ب.ظ
کاش هیچ کجای دنیا خبر فوری نگویند. زیرنویس فوری نکنند. چگونگی حادثه را شرح ندهند. عکس و فیلم پخش نکنند. تسلیت نگویند. آخر چه می دانند کسی که یک کاسه آب پشت سر مسافرش ریخته و از زیر قرآن ردش کرده است، تاب ِ شنیدن خبر ِ بازنیامدن مسافرش را ندارد چه برسد به اینکه بفهمد عزیزش تشنه جان داده است و غریب...

+خدا صبرشان بدهد...
  • ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۱۶
  • خانوم ِ لبخند:)

کلاس ِ پنجم ِ صداقت

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۵ ق.ظ

الان باید مانتو شلوارم رو اتو می‎کردم، مقنعه مو میذاشتم دم دست... سه رنگ خودکار میذاشتم تو جامدادیم و ساعت رو روی هفت صبح کوک می‎کردم تا قبل از اینکه زنگ صبحگاه بخوره، سر وقت برسم مدرسه و یه دل سیر دوستامو بغل کنم . ولی خب نه مانتو شلوار سورمه‎ای دارم دیگه، نه ساعت رو راس هفت کوک کردم و نه دیگه قراره توی مدرسه، معلم ِ کلاس پنجم مون دست شو بذاره زیر چونه‎م و سرمو بگیره بالا و بگه حیف چشمای خوشگلت نیست داری گریه میکنی؟چرا؟ و من بگم آخه با دوست ِ صمیمیم تو یه کلاس نیستیم و باز هق هق بزنم زیر گریه...

  • ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۳:۰۵
  • خانوم ِ لبخند:)

دنیا عوض نمیشه...فصلا میان و میرن

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۵۶ ق.ظ

آدمی که همیشه می‎نوشته وقتی نمی‎نویسه چند حالت بیشتر نداره. یا خیلی خوشحاله یا خیلی غمگین، یا سرش زیادی شلوغه یا به نقطه‎ی اوج بیکاری رسیده! یا رفته سفر یا زندگیش به بی اتفاق ترین شکل ممکن داره میگذره، یا درس و مدرسه و دانشگاهش شروع شده یا مشغول کار شده یا دلش گرفته یا دلش گرفته یا دلش گرفته...


*دنیا عوض نمیشه... فصلا میان و میرن

 تقدیر ما همینه...بی ریشه قد کشیدن

 حتی واسه یه لحظه این بغض وا نمیشه

 این انتظار از ما هرگز جدا نمیشه.......

  • ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۵۶
  • خانوم ِ لبخند:)

خود سانسوری

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۱۹ ق.ظ


چندوقت پیش تو دانشگاه باید موضوعی رو برای درس "شیوه‎ی ارائه فنی مطالب" انتخاب می‎کردیم و گروهی روش کار می‎کردیم. به پیشنهاد من قرار شد دست بذاریم رو موضوع ِ جذاب و البته پُر تنش ِ شبکه‎های اجتماعی و چون ارائه‎ی شفاهی در کلاس به عهده‎ی من بود، خیلی با این موضوع درگیر شدم و زیاد خوندم و یادداشت برداری کردم تا ارائه‎ی مسلطی داشته باشم. نتیجه‎ی کار بسیار مطلوب بود و به جمع بندی خوبی درباره‎ی این موضوع رسیدم و درست و غلط‎ها رو بهتر شناختم.

یه قسمتی از ماجرا مربوط به فیس.بوک می شد که طی بیانیه‎ای منتشر کرده بود، از این امکان برخورداره که به محض اینکه کاربر در صفحه‎ی شخصی خودش لاگین کنه و مطالبی رو به عنوان پیش‎نویس بنویسه اما قبل از اینکه پستش رو منتشر کنه، پشیمون بشه و نوشته‎ش رو پاک کنه، با اینکه این پیش‎نویس در معرض دید قرار نمیگیره اما در سرورهای فیس.بوک سیو میشه و این کار در راستای جلوگیری از خودسانسوری افراد صورت می‎گیره. در واقع با ارسال کدهایی به مرورگر شما، اون چیزی که تایپ می‎کنید تحلیل می‎شه و در اختیار فیس.بوک قرار میگیره .البته بعدها فیسبوک در طی نامه‎ای کتبا به مخالفین این کار دلگرمی داد که مطمئن باشن نوشته‎هاشون هرگز منتشر و رهگیری نخواهد شد و خیالشون راحت باشه.

در واقع اینکه شما نوشته‎ای رو بنویسین و از انتشارش پشیمون بشین، از نظر فیس.بوک خودسانسوری تلقی میشه... داشتم فکر می‎کردم نصف بیشتر پست‎هایی که توی وبلاگم نمی‎نویسم و بین گزینه‎ی سکوت و نوشتن، سکوت رو انتخاب می‎کنم، به خودسانسوری‎های خودم برمیگرده، نه به استفاده از شبکه‎های اجتماعی دیگه که حداقل مورد ِ علاقه‎ی من نیستن و سعی می‎کنم یه دید منطقی ازشون داشته باشم و اگر قرار بر نوشتن باشه، وبلاگ محبوب‎ترین جاست برام... هرچند با درج ِ ریز ِ جزئیات زندگی ِ روزمره، هیچ زمانی موافق نبودم اما از خودسانسوری و اونچه که باید نوشته بشه و نوشته نمیشه اما به جاش بغض میشه توی گلو، متنفرم.


  • ۸ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۱۹
  • خانوم ِ لبخند:)

چیزهایی هست که نمی‎دانی...

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۱۶ ق.ظ

 چهار سال پیش همین موقع ها بود که پیشونی مامانمو تو خواب بوسیدم و گفتم همونی رو که دوست داشتم قبول شدم... چهار سال گذشت و هنوزم رشته مو دوست دارم... چیزی که دوست ندارم خاطرات ِ بد این چهار سال بود که بیشتر از خاطرات ِ خوبش بود... خوشحالم که دیگه خیلیا رو نمیبینم و خوشحال ترم که دیگه جایی درس نمی خونم که لذت ِ لحظه های جوونیم رو ازم بگیره.
  • ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۱۶
  • خانوم ِ لبخند:)

خواهرانه

جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۳۲ ب.ظ

 از نوت های قدیمی ذخیره شده توی گوشی:

خواهر داشتن یعنی هرچه دلت می خواهد بگو، از تو دلگیر نمی شود. خواهر یعنی اگر نصف شب از خواب بیدارش کنی و بگویی خواب بد دیدم، دلش نمی آید بگوید " به من چه؟ " ... خواهر یعنی رفیقِ چهار فصل... یعنی یارِ گرمابه و گلستان... یعنی دوست داشتنت " تا" ندارد..

 من به همه‎ی آدم‎هایی که خواهر دارند حسودی ام می‌شود، به پشت ِ هم بودنشان، به وقت‎هایی که با هم قهر می‎کنند و موهای هم   را ‌می‌کشند، به وقت‌هایی که لباس‌هایشان را با هم ست میکنند و برای هم خط ِ چشم می‌کشند..به لحظاتی که اشک ِ روی گونه‎ی هم را پاک  می‎کنند، به وقت هایی که پول تو جیبی هایشان را به هم قرض می دهند و از یک هندزفری آهنگ گوش می دهند. به وقت‎هایی که پتو را از روی هم می‎کشند و یکی‌شان در نهایت تا صبح یخ می‎زند. به تعداد بارهایی که وقتی بچه هایشان بزرگ شدند، خاله خطاب می‎شوند و حتی به جیب های پر از شکلات و لواشک شان برای خواهرزاده ها...

گاهی به اندازه‎ی تمام حرف‌های خواهرانه‎ای که توی گلویم رسوب شد و تمام شانه‎هایی که هیچکدام شانه‎ی خواهرم نبود دلم برای نبودنش میگیرد...






تویی که همنفس همیشه‎ی آوازی

تویی که آخر قصه‎ی منو میدونی...


  • خانوم ِ لبخند:)