لالیسم
مرضِ لال شدگی گرفته ام. دلم می خواهد هی بنویسم ولی این آدم بیکاره که توی وجودم وول می خورد بی وقفه می گوید: "خب که چی؟ "
- ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۲:۲۱
دارم نوشتن تو یه سایت جدید با یه تیم خوب و باصفا رو تجربه میکنم. خوشحال میشم مهمون نوشته هامون باشین و مشتاق شنیدن نقد و نظرات و پیشنهادات هستم، به مقدار زیاااد : )
سایه تون کم نشه.....اینم آدرس سایت ما نگاه
وقتی بچه بودم خیال پردازِ خوبی بودم. هرشب خودم را جای یکی از شخصیت ها و قهرمان های کتاب داستان هایم تصور می کردم و برای مامان تعریف می کردم. نوجوان که بودم انشا هایی که موضوعش به آینده مربوط بود را دوست داشتم. یکبار نویسنده می شدم و جایزهی نوبل ادبیات را می گرفتم . یکبار بورسیهی تحصیل در دانشگاهِ سوربن پاریس را به من اهدا می کردند و یکبار هم کسی می شدم که همه جای دنیا را گشته است. خوبی انشا هایی که فقط سر کلاس خوانده می شدند همین بود که انشا را برای همسن و سال های خودم می خواندم و نگران مسخره شدن شان نبودم. چون همهی ما در آن سن و دوره، رویاپرداز های ماهری بودیم که باور داشتیم یک روزی شبیه یکی از قهرمان های کتابداستان موردِ علاقه مان یا یکی از شخصیتهای انشایمان میشویم.
بزرگتر که شدم خیال جایش را به واقعیت داد و کم کم عینک رویاپردازانه ام را از چشمانم برداشتم و سعی کردم واقعبین تر باشم و رئالتر به زندگی و اتفاق هایش نگاه کنم. خلاصه اینکه این روزها رویا نمیبافم، تعداد آرزوهایم شاید از تعداد انگشتان دستم تجاوز نکند و آدمی شدهام که خیلی از حقایق تغییرناپذیر را پذیرفته ام و برای رسیدن به آنچه که دوست دارم بیشتر می جنگم و قیمتش را هم خیلی وقت ها پرداخت میکنم.
راستی سیندرلا را یادتان میآید؟ دخترِ رویاهای من و خیلی از همسن و سال هایم را میگویم. بعید میدانم کسی فراموشش کند. همان دختری که اعتقاد داشت حیوانها و گلها حرفهایش را می فهمند، چون مادرش به چنین چیزی اعتقاد داشت. همان دختری که مادرش را در کودکی از دست داد و تنها یادگاری که از او داشت همین جمله بود " الا، مهربان و شجاع باش و کمی هم به معجزه اعتقاد داشته باش".
بد نیست گاهی آدم یک فیلم هایی را که در کودکی به داستانِ آن ها اعتقاد داشته است فارغ از ارزش هنری آن نگاه کند، هرچند حقیقت چیز دیگریست و دیگر نمیشود انتظار داشت مثل پنج شش سالگی مان داستان ها را باور کنیم اما می شود که یک دوری توی خیال زد و به معجزههای کوچکِ زندگی که هر روز با چشمهایمان میبینیم دوباره ایمان آورد و اینبار از روبرو شدن با حقیقت نترسید... نمیشود؟
Cinderella 2015
یک نفر که نمیشناسمش به ایمیل متروکهی وبلاگم ایمیل فرستاده که "سلام رفیق[ ر را با کسره بخوانید]،بخند و شاد باش"
بعد همان اولِ ایمیل دوخطی اش نوشته است لطفا جوابِ این پیام را نده...
اسم و فامیلش برای من غریبه است اما چقدر نوع بیانش برایم آشناست. فقط آنهایی که مرا خوب میشناسند میدانند "رفیق جان" تکیه کلامم برای صدا زدن دوستانم است و چقدر کلمهی رفیق به کسرهی ر را دوست دارم.
الان باید مانتو شلوارم رو اتو میکردم، مقنعه مو میذاشتم دم دست... سه رنگ خودکار میذاشتم تو جامدادیم و ساعت رو روی هفت صبح کوک میکردم تا قبل از اینکه زنگ صبحگاه بخوره، سر وقت برسم مدرسه و یه دل سیر دوستامو بغل کنم . ولی خب نه مانتو شلوار سورمهای دارم دیگه، نه ساعت رو راس هفت کوک کردم و نه دیگه قراره توی مدرسه، معلم ِ کلاس پنجم مون دست شو بذاره زیر چونهم و سرمو بگیره بالا و بگه حیف چشمای خوشگلت نیست داری گریه میکنی؟چرا؟ و من بگم آخه با دوست ِ صمیمیم تو یه کلاس نیستیم و باز هق هق بزنم زیر گریه...
آدمی که همیشه مینوشته وقتی نمینویسه چند حالت بیشتر نداره. یا خیلی خوشحاله یا خیلی غمگین، یا سرش زیادی شلوغه یا به نقطهی اوج بیکاری رسیده! یا رفته سفر یا زندگیش به بی اتفاق ترین شکل ممکن داره میگذره، یا درس و مدرسه و دانشگاهش شروع شده یا مشغول کار شده یا دلش گرفته یا دلش گرفته یا دلش گرفته...
*دنیا عوض نمیشه... فصلا میان و میرن
تقدیر ما همینه...بی ریشه قد کشیدن
حتی واسه یه لحظه این بغض وا نمیشه
این انتظار از ما هرگز جدا نمیشه.......
چندوقت پیش تو دانشگاه باید موضوعی رو برای درس "شیوهی ارائه فنی مطالب" انتخاب میکردیم و گروهی روش کار میکردیم. به پیشنهاد من قرار شد دست بذاریم رو موضوع ِ جذاب و البته پُر تنش ِ شبکههای اجتماعی و چون ارائهی شفاهی در کلاس به عهدهی من بود، خیلی با این موضوع درگیر شدم و زیاد خوندم و یادداشت برداری کردم تا ارائهی مسلطی داشته باشم. نتیجهی کار بسیار مطلوب بود و به جمع بندی خوبی دربارهی این موضوع رسیدم و درست و غلطها رو بهتر شناختم.
یه قسمتی از ماجرا مربوط به فیس.بوک می شد که طی بیانیهای منتشر کرده بود، از این امکان برخورداره که به محض اینکه کاربر در صفحهی شخصی خودش لاگین کنه و مطالبی رو به عنوان پیشنویس بنویسه اما قبل از اینکه پستش رو منتشر کنه، پشیمون بشه و نوشتهش رو پاک کنه، با اینکه این پیشنویس در معرض دید قرار نمیگیره اما در سرورهای فیس.بوک سیو میشه و این کار در راستای جلوگیری از خودسانسوری افراد صورت میگیره. در واقع با ارسال کدهایی به مرورگر شما، اون چیزی که تایپ میکنید تحلیل میشه و در اختیار فیس.بوک قرار میگیره .البته بعدها فیسبوک در طی نامهای کتبا به مخالفین این کار دلگرمی داد که مطمئن باشن نوشتههاشون هرگز منتشر و رهگیری نخواهد شد و خیالشون راحت باشه.
در واقع اینکه شما نوشتهای رو بنویسین و از انتشارش پشیمون بشین، از نظر فیس.بوک خودسانسوری تلقی میشه... داشتم فکر میکردم نصف بیشتر پستهایی که توی وبلاگم نمینویسم و بین گزینهی سکوت و نوشتن، سکوت رو انتخاب میکنم، به خودسانسوریهای خودم برمیگرده، نه به استفاده از شبکههای اجتماعی دیگه که حداقل مورد ِ علاقهی من نیستن و سعی میکنم یه دید منطقی ازشون داشته باشم و اگر قرار بر نوشتن باشه، وبلاگ محبوبترین جاست برام... هرچند با درج ِ ریز ِ جزئیات زندگی ِ روزمره، هیچ زمانی موافق نبودم اما از خودسانسوری و اونچه که باید نوشته بشه و نوشته نمیشه اما به جاش بغض میشه توی گلو، متنفرم.
از نوت های قدیمی ذخیره شده توی گوشی:
خواهر داشتن یعنی هرچه دلت می خواهد بگو، از تو دلگیر نمی شود. خواهر یعنی اگر نصف شب از خواب بیدارش کنی و بگویی خواب بد دیدم، دلش نمی آید بگوید " به من چه؟ " ... خواهر یعنی رفیقِ چهار فصل... یعنی یارِ گرمابه و گلستان... یعنی دوست داشتنت " تا" ندارد..
من به همهی آدمهایی که خواهر دارند حسودی ام میشود، به پشت ِ هم بودنشان، به وقتهایی که با هم قهر میکنند و موهای هم را میکشند، به وقتهایی که لباسهایشان را با هم ست میکنند و برای هم خط ِ چشم میکشند..به لحظاتی که اشک ِ روی گونهی هم را پاک میکنند، به وقت هایی که پول تو جیبی هایشان را به هم قرض می دهند و از یک هندزفری آهنگ گوش می دهند. به وقتهایی که پتو را از روی هم میکشند و یکیشان در نهایت تا صبح یخ میزند. به تعداد بارهایی که وقتی بچه هایشان بزرگ شدند، خاله خطاب میشوند و حتی به جیب های پر از شکلات و لواشک شان برای خواهرزاده ها...
گاهی به اندازهی تمام حرفهای خواهرانهای که توی گلویم رسوب شد و تمام شانههایی که هیچکدام شانهی خواهرم نبود دلم برای نبودنش میگیرد...
تویی که همنفس همیشهی آوازی
تویی که آخر قصهی منو میدونی...