بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

فرنگیس

جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۰۸ ق.ظ

گربه سیاهه هرشب می‎آید یک فصل کتک حسابی به این بچه گربهه که دلش به حیاط ما خوش است می‎زند و می‎رود. چرا؟ نمی‎دانیم!! آیا بچه ‎گربهه [بابا اسمش را گذاشته فرنگیس ] جای گربه سیاهه را تنگ کرده است؟ آیا از یک نیم‌وجب گربه کینه به دل گرفته است؟ آیا از این همه شب پریدن به فرنگیس و ناقص کردن یکی از پاهایش هنوز دلش خنک نشده است؟!! آیا فرنگیس هیزم تری به او فروخته است در حالی که طفلی بیش نیست؟

گربه سیاهه عجیب مرا یاد آدم‎هایی می‎اندازد که کینه‎ای هستند و تا آخرین نفس، همه‎ی توان‎شان را می‎گذارند برای انتقام و زهر چشم گرفتن...یکی نیست زبان گربه‎ها را بلد باشد به این گربه سیاهه بگوید تو که یکبار زده‎ای فرنگیس را ناقص‎العضو کرده‏‎ای، بس است دیگر هر شب میایی به قصد ریختن ِ خونش که چه؟ تازه وقت‎هایی که بابا سر می‎رسد یک دمپایی هم از بابا میخوری که نوش جانت باشد...ول کن برو دیگر، بگذار زخم پای فرنگیس هم خوب شود بلکه بتواند از دیوار بپرد و جانش را بردارد و فرار کند. کینه ی شتری شنیده بودیم کینه‎ی گربه‎ای نه والا !!!

  • ۸ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۸
  • خانوم ِ لبخند:)

و اگر از تپش افتاد دلم...

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۳۳ ق.ظ
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است

بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است



از آخرین زمستانی که مهمانت بوده ام تا به الان که چهار سال گذشته، در دلم یکریز برف می‎بارد... چه کنم این روزها دلم به هیچ کس و هیچ چیز گرم نمی‎شود. دلم برای سپیده‎ی صبحی که خورشیدش از آسمان حرم طلوع کند، برای آن راهرویی که وصل می‎شود به صحن گوهرشاد، برای تماشای کبوترهای روی گنبدت تنگ شده است ولی چه کسی می‎داند چه اندازه دلم تنگ است برای دو رکعت نمازی که روی فرش‎های پهن‎شده‎ی صحن آزادی بخوانم برای آرامش ِ از دست رفته‎ی این دل ِ ناماندگار ِ بی درمانم...


  • ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۳۳
  • خانوم ِ لبخند:)

به خاله‎جون می‌گویم: خاله چرا این روزا همه عاشق ِ دندونای ردیف و ته‎ریش و خال ِ لب و چال ِ گونه و رنگ ِ لاکت میشن؟ پس چرا کسی عاشق ِ سادگی و صافی قلبت نمیشه؟ چرا کسی دنبال ِ صداقت چشمایی که فریبنده نیست، نمیگرده؟ خاله‎جون همینطور که با نخ کلنجار می رود تا آن را از سوزن رد کند و جورابِ امیر را بدوزد زیر لب می‎گوید: آخه آدما عاشق چیزایی میشن که میبنن! صافی و سادگی قلب ِ آدما تو دستشون نیست که پیدا باشه..تو سینه شونه. اخم‎هایم را می کنم توی هم و می‎گویم: خاله‎جون اگر اینطوریه که همه آدم خوبایی که خوشگلی شون تو قلب شون جمع شده، ضرر می‌کنن...خاله‎جون که حالا از دوختن سوراخ ِ جوراب امیر فارغ شده است، از سر جایش بلند می‎شود و با لبخند دلنشینش نزدیکتر می‌آید و می‌گوید: تو راست میگی دخترجون، هیچ چشمی نمیتونه تو قلب آدما سرک بکشه ولی بعضیا اول با دلشون عاشق میشن بعد با چشماشون... لیوان آب را سر می‎کشم و با حالتی که معلوم است باورم نشده، سکوت می‎کنم...خاله‎جون راهش را می‌کشد به سمت آشپزخانه و بین راه، یکطوری که من بشنوم بلند بلند می‎گوید: آقاجونت همیشه بهم میگفت اعظم بانو خانم، آدم دلش که به مهر ِ کسی گرم بشه، با چشم بسته‎م میتونه خاطرخواهش بشه...




به هرکه بود و

به هر جا که بود و

هرچه که بود،

رجوع کردی

الا دلت

که قطب‌نماست!

|محمدرضا شفیعی کدکنی|
  • خانوم ِ لبخند:)

پیرو ورق زدن یک مجله‎ی همشهری جوان ِ قدیمی، نگاهم به مطلبی افتاد که جالب بود. خبرگزاری دانشجویان ایران در یک نظرسنجی از ملت خواسته بود برایش کامنت بگذارند و بگویند اگر کامیون داشتند، پشت آن چه جمله‎ای می‎نوشتند؟

تعدادی از کامنت‎های منتشر شده به شرح زیر بوده:

[1] جمله پیشنهادی: "یا اقدس یا هیچکس! "

توضیح ضروری: توصیه ما این است که این قبیل موارد را به پشت کامیون نکشانیم و برویم منطقی با بزرگترهای فامیل(حالا یا بزرگترهای فامیل خودمان یا بزرگترهای فامیل اقدس اینا) صحبت کنیم. انشالله که حل می شود.


[2] جمله پیشنهادی: "از عشق تو لیلی، رفتم زیر تریلی"

توضیح ضروری: البته اغراق است ولی خب خواهرمان لیلی هم باید بداند که در پشت هر جمله‎ای و تهدید اغراق آمیزی بلاخره یک فشار روحی روانی یا به هر حال تمارض به همچین چیزی وجود دارد و نباید آن را شوخی گرفت.توصیه ما به طور کلی ازدواج، آن هم از نوع آسانش است.


[3] جمله پیشنهادی: " نمره بیست کلاسو نمیخوام "

توضیح ضروری: پیشنهاد دهنده از اصرار بر آشنایی و ازدواج جوانان با نمره‎های بیست کلاس گله‎مند است. لذا گفته که اتفاقا نمره بیست کلاس رو نمی‎خواد، بلکه فقط اونو می‎خواد! چرا متوجه نیستید؟!



راستی شما اگر راننده کامیون، اتوبوس یا مینی‎بوس بودین، چه نوشته‎ای پشت ماشین تون می‎نوشتید؟

یکی از گره های زندگی تون؟ درد ِ عاشقی؟ مسایل خانوادگی ِ حل نشده؟ یک جمله‎ی شعاری؟ یا چی؟


  • خانوم ِ لبخند:)

دیشب اتفاقی به پیشنهاد مامان، نون و پنیر و هندونه خوردم. هر چی فکر کردم یادم نمیومد آخرین بار کی نون پنیر هندونه خورده بودم. یا هندونه ها خیلی شیرین نبودند یا من هوسش به سرم نزده بود... ناخودآگاه پرت شدم به شش هفت سالگیم..به همون شب هایی که با بابام می رفتیم مغازه‎ی کتاب فروشی ِ باباجونم و من انقدر بین کتابا چرخ میزدم تا ساعت نُه شب می شد..درست همون ساعتی که باباجون حساب کتابای دفتری شو جمع می کرد .. از توی فلاسک آبش یه لیوان آب خنک برام می ریخت.. چراغ ها رو خاموش می کرد.. عینکش رو توی جیبش میذاشت و میگفت بریم. خریدهاشو برمیداشت و میذاشت توی ماشین ِ بابا و راه می افتادیم. من میشستم صندلی عقب ِ ماشین و هر چند دقیقه یه بار دستمو یواشکی می بردم روی صندلی جلو و به پنیرهایی که باباجون خریده بود ناخونک میزدم..عاشق پنیر بودم و همه ی شب هایی که باباجونم پنیر می خرید این قضیه تکرار می شد. گاهی کسی متوجه نمی شد گاهی هم باباجونم با همون جدیت ِ مهربونانه ی خودش میگفت بچه جان انقدر پنیر نخور، عقلت کم میشه هااا و من ریز ریز می خندیدم و در ادامه ی مسیر کار خودمو انجام می دادم. اینکه دستمو بکنم تو پلاستیک پنیری که باباجون از لبنیاتی محل خریده بود و یه تیکه پنیر بردارم و بذارم تو دهنم ، خوشمزه ترین کار دنیا بود...

امشب وقتی هندونه رو با نون پنیر خوردم، چند لحظه فکر کردم برگشتم به پونزده سال پیش.. پنیرش همون مزه ی پنیرهای باباجونم رو می داد..نون و پنیر و هندونه ی امشب من رو یاد تموم شب هایی انداخت که کنار سفره با پدربزرگم نون و پنیر و هندونه می خوردم و سرخوشانه پنیرها رو تیکه تیکه تو دهنم میذاشتم... باباجون که رفت، انگار مزه ی پنیرها رم با خودش برد! پونزده ساله که دیگه هیچ پنیری مزه ی پنیرهای باباجون رو نمیده.. راستش منم دیگه عاشق ِ پنیر نیستم.

  • خانوم ِ لبخند:)

یکی از آرزوهای من این است که در صده ها و قرن های بعدی، هیچ تکنولوژی ای جای خدماتِ پست را نگیرد و هیچ پست خانه ای تعطیل و هیچ پستچی ای بیکار نشود چرا که آنوقت آدم ها قطع به یقین، تجربه ی لذت بخش گرفتن ِ بسته های بالدار و نامه های دستنویس را از دست می دهند.

این بسته دیروز از کیلومترها آنطرف تر بال درآورده بود و با یک لبخند پهن و پر انرژی و یک بغل حرف های خوب رسیده بود به دست من... یادم نمی‎آمد منتظر بسته ی پستی ای بوده باشم .وقتی با چشم های خوابالو، روی بسته را خواندم ، یک منحنی 270 درجه روی لبم نقش بست...

روی بسته ی پستی نوشته بود برسد به دست ِ مامان ِ بهار : )



وبلاگ نویسی در زندگی من یک اتفاق بود..یک اتفاق خوشایند که شانس ِ رفاقت با دوستانی را به من داد که بهتر از آب روان اند...خب آدم نمی‎تواند خوشحال نباشد وقتی چنین دوست ِ صاف و خوش ذوقی دارد که گوله‎ی مهربانی است و پاستیل نوشابه ای را به کتاب ها پیوست می‎کند و یهویی و بی مناسبت، برای آدم هدیه ی لبخندی می فرستد...آدم نمی تواند ذوق نکند و ذوقش را با دیگران به اشتراک نگذارد...

ممنونم آقای بنفش ِ مهربان...بابت لبخندهایی که بی توقع به دیگران میبخشی ، از خدا می خواهم لبخند، مهمان ِ همیشگی خانه ی دلت باشد...


صافی آب مرا یاد تو انداخت رفیق:
تو دلت سبز٬
لبت سرخ٬
چراغت روشن٬
چرخ روزیت همیشه چرخان٬
نفست داغ٬
تنت گرم٬
دعایت بامن!
روزهایت پی هم خوش باشد.



  • خانوم ِ لبخند:)
من قلب آدمیزاد را هیچ وقت از نزدیک ندیده‎ام. فقط  چندین بار توی عکس‎های کتاب ِ علوم راهنمایی، شکل یک ماهیچه‎ای را دیده‎ام که ظاهرا اسمش قلب است و هیچ شباهتی به قلب‎های تیر خورده‎ای که گوشه‎ی کتاب و دفترمان می‎کشیدیم ندارد. تعداد مویرگ‎ها و دریچه‎ها و دهلیزهایش را نمی‎دانم. اینکه چه تعداد سرخرگ به آن وارد می شود و چه تعداد سیاهرگ از آن خارج می شود را نمی‎دانم.حتا وظیفه‎ی دریچه‎ی میترال ِ قلب را هم نمی‎دانم. ویکی پدیا نوشته است قلب یا دل یک اندام ماهیچه‎ای است که مسئول پمپ خون به شریان‎ها به وسیله‎ی حرکات ضربان دار متناوب است و به این طریق خون را به تمام بدن ارسال می‎کند. اما تمام چیزی که من از قلب می‎دانم این است که وقتی فشرده می شود، نهنگ‎ها تصمیم می‎گیرند دست به خودکشی دسته جمعی بزنند. قناری ها تصمیم می گیرند دیگر آواز نخوانند و چه اتفاقی تلخ تر و غمگین تر از اینکه راز سر به مهر خودکشی نهنگ ها هیچ گاه کشف نمی شود و بدون آواز قناری ها،گل ها غصه می‎خورند...
و اما انسان ها
 به تعداد انسان‎های کره‎ی زمین، راه برای بروز فشردگی قلب وجود دارد اما قسمت خوب ِ ماجرا در مورد آدم‎ها این است که هنوز هستند بعضی‎هایی که بلدند دست خودشان را بگیرند و حالشان را خوش کنند و بپذیرند مقاطعی از زندگی هست که آدم از همه چیز سیر و بیزار است اما می‎شود نشست یک مشت تخمه شکست، یک قوری چای هل دم کرد، دو بیت حافظ خواند، یک دوش آب نیمه سرد گرفت، برگشت به زندگی عادی و حداقل تا ساعاتی دیگر به هیچ چیز فکر نکرد.



شوق دیدار توام هست،
 چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز،
به تو نزدیک ترم می دانم
یک دو روزی دیگر،
از همین شاخه ی لرزان حیات،
پرکشان سوی تو می آیم باز.
دوستت دارم
   بسیـــــــار،
    هنوز...!

+فریدون مشیری |ریشه در خاک|

  • خانوم ِ لبخند:)

میگم :خاله جون، هفتاد و شیشی هام بزرگ شدن هااا، مهر که بیاد دانشجو میشن!... یک نگاه عاقل اندر سفیه به من می‌اندازد و عینک دوربینش را از روی چشمانش برمی‎دارد و عینک نزدیک بینش را جایگزین آن می کند..میگه: بیا جلو از نزدیک‎تر ببینمت دختر..! دستش را می‎برد لای موهایم و دو تا تار ِ موی سفیدم را می‎کشد بیرون... میگم:خاله جون منظورت چیه؟ینی میگی پیر شدم؟...میگه دختر حواست باشه تو دلت جوونه نزنن! می‎پرسم چی؟ میگه دونه‎های غم... میگم خاله جون این حرفا چیه؟ من به مامانم رفتم زود موهام سفید میشن... میگه: پاشو این سبزی ها رو جمع کن ببر با آب ِ سرد بشور! مراقب باش موهای مشکیت ُ ارزون نفروشی، حرف پیری نیست! حرف گذر ِ عُمره... ببین همین الان انقد مشغول حرف زدن شدیم که نفهمیدیم سبزیا رو کی پاک کردیم.


پ.ن:شخصیت خاله جون قرار است تا زمانی که من می نویسم در نوشته هایم با همین عنوان حضور داشته باشد به یاد خاله‎ی عزیزم که از الان تا هروقت زنده باشم، دلم برایش تنگ می شود.

  • خانوم ِ لبخند:)

دنیای بی شعر را تصور کنید. دنیا بدون بوی خاک ِ باران خورده. دنیا بدون ِ لبخند مادر. دنیا بدون نقاشی های بچه های پنج شش ساله. دنیا بدون ِ ریحان کنار ِ چلوکباب. دنیا بدون ِ نرمی پوست نوزاد های تازه بدنیا آمده. دنیا بدون دریاهای شمال و جنوب ِ ایران. دنیا بدون ِ موسیقی آب و گنجشک ها... !

حالا که می شود شعر خواند و گهگاهی عطر ِ خاک باران خوده به دماغ ِ آدم می خورد..حالا که مادر هست و بچه ها هر روز توی مهدکودک ها نقاشی می کشند و مردم هنوز در باغچه هایشان ریحان می کارند و هنوز می شود به نرمی گردن ِ نوزادی بوسه زد...حالا که علی جان ِ صالحی از دریاهای شمال و جنوب و ری را می گوید و هنوز آب وقتی از آبشار ِ آب پری فرو می ریزد موسیقی ریتمیک خودش را حفظ می کند و هر صبح گنجشک‎ها آواز می خوانند، می توان امیدوار بود که زمین هنوز جای زندگی کردن است.





  • خانوم ِ لبخند:)

چه خوب بود اگر جنگ ِ شخصیت های درونم روزی به پایان می رسید و یا حداقل چند تایشان تصمیم می گرفتند به نفع دیگری کناره گیری کنند . مثلا کاش آن دختره ی لجباز که شب ها خواب را از خودش دریغ می کند، از سِمت خودش استعفا می داد و جایش را میداد به همان دختره ی بی دغدغه ی الکی خوش ِ سال های دورم... یا این آقاهه ی اشک های یواشکی و خلوت نشین ِ وجودم ، جایش را با آن پسر بچه ی پر شر و شورم که روی لبه ی جدول راه می رود و بستنی گاز می زند و به موقعش هم جلوی همه میزند زیر گریه، عوض می کرد. کاش آن خانومه که یکریز توی دلم رخت می شوید و معلوم نیست چرا رخت چرک هایش تمامی ندارد، بار و بندلیش را می بست و می رفت پی ِ کارهای بازنشستگی اش و دیگر انقدر نگران ِ اتفاق های قد و نیم قد ِ زندگی نبود... یا آن دانشجوی جوان ِ بی تفاوت که دیگر مدت هاست حوصله ی بحث و جدل ندارد، کمی از دانش آموز وجودم که پای صدم های نمره اش،بی سپر می جنگید، یاد می گرفت و لااقل بابت حق های نگرفته اش از زندگی پا پس نمی کشید...یا این مادربزرگ ِ صبور درونم کمرش را راست می کرد و قیل و قال راه می انداخت و همه چیز را به نفع خودش تمام می کرد...یا این مامان ِ بهار وجودم که انقدر به عشق خوشبین است و به آدم ها امید دارد، به نور..به آب..به سیب.. به لبخند..به گل مریم و یاس ..به نرگس..به هدیه خریدن برای آدم های هرگز نیامده ..به نوشتن برای ماندن...، علاقه دارد کمی عقب نشینی می کرد و کمتر ضربه می خورد.

آنوقت من حاضر بودم پای هر توافقی که به صلح شخصیت های درونم ختم میشد را امضا کنم حتا اگر به نابودی خودم ختم شود.



  • خانوم ِ لبخند:)