بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

نامه های هرگز پست نشده

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۲ ق.ظ

نظری باز به این شوروی تنها کن

دل من دستخوش موج فروپاشی هاست


" مرتضی عابدپور لنگرودی "


گاهی وقت ها انقدر دلم هوایت را می کند که هر شانه ای می بینم، فکر می کنم تویی...دلم می خواهد سرم را روی شانه‎اش بگذارم و بگویم دلم درد می کند. نه از آن دل درد هایی که با چایی نبات خوب می شود و نه از آن دل درد هایی که مامان، نبات داغ درست کند و بگوید رفع سردی می‎کند، بخور...

 دلم یک جور دیگری درد می کند انگار که یک نفر نشسته باشد درونش و چسب زخم هایی را که چسبانده ام با بی رحمی تمام از دیواره ی دلم جدا می کند. یک سوزش عجیبی ست شبیه زخمی که بعد از مدت ها قرار است باز شود و هوا بخورد..آب بخورد.. دلم یک طوری درد می کند که هیچ قرص مسکنی دردش را تسکین نمی دهد. من که می دانم اگر سرم را روی شانه‎ات بگذارم و بگویم دلم درد می کند، تو حرف هایی بلدی که حال گوش ماهی های دلم را خوب می کند..

باور کن که هیچ راه دیگری وجود ندارد.


  • خانوم ِ لبخند:)

این قسمت - عزت ملک خانم

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۳ ق.ظ

صاحب عکس زیر، سرکار عزت ملک خانم دختر امامقلی میرزای عمادالدوله دولتشاهی هستند که از وقتی با حضرت اعتمادالسلطنه ازدواج کردند به اشرف‎السلطنه معروف شدند.

این خانم نقش بسیار مهمی در بالا بردن سطح فرهنگ و نویسندگی در تاریخ ایران داشتند و همچنین از او به عنوان اولین خبرنگار و عکاس ِ زن ایران  یاد می‎کنند . در فضای خفقان آور آن روزها، در عهد ناصرالدین شاه، یک زن دوشادوش همسرش اعتمادالسلطنه (اولین وزیر انطباعات ایران) کارهایی برای فرهنگ و هنر این مملکت انجام داد که پس از گذشت چندین دهه از درگذشتش اسمش در تاریخ ماندگار مانده است.

او پس از فوت همسرش، کتاب های خطی اعتمادالسلطنه را به موزه ی آستان قدس رضوی اهدا کرد و خودش نیز در 53 سالگی از دنیا رفت.




  • خانوم ِ لبخند:)

تو مرا یاد کنی یا نکنی...

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ق.ظ

به اعتقاد من تلاش برای ماندن در خاطر انسان‎ها، از بیهوده ترین تلاش‎هاست. گاهی آدم میان اشک‎ها و لحظات دعا و حال خوشش، یاد کسی می افتد که ده ها سال از آخرین دیدارش می گذرد...یا حتا تر کسانی را که ندیده است اما یادشان حضور پررنگ تری دارد تا آن‎هایی که در دو قدمی ات نفس می‎کشند..!

مخلص کلام اینکه چه حال خوبیست وقتی بی سفارش، بی حضور، بی هوا، به بهانه ی کوچکی کسی یادت را خوش میدارد...به بوی خاک باران خورده می ماند در غروب ِ خاک گرفته‎ی یک روز بلند ِ تابستانی...


جهان قعر ِ خواب ِ بدی رفته است

به جای جهان هم تو احیاء بگیر...

  • ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۸:۵۳
  • خانوم ِ لبخند:)

خنده های لب پریده

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۴ ق.ظ

توی ماشین نشسته بودم و شیشه‎ی عقب پایین بود. هوا یکجوری گرم بود که آدم احساس می کرد در شعبه ای از جهنم دارد نفس می کشد. بابا پشت چراغ قرمز توقف کرده بود و من داشتم به چیزهای خوبی فکر نمیکردم!

دسته‎ی گل هایش را از شیشه ی عقب آورده بود توی صورتم. بی هوا ترسیده بودم و چند سانت پریده بودم بالا ... خودش هم ترسیده بود. نگاه مان که به هم افتاد دیگر جایی برای تردید باقی نمانده بود، چشم در چشم هم  انقدر خندیدیم که چراغ سبز شد... من و پسرک گل فروش را می گویم.

چراغ سبز شد و پسرک مثل یک نقطه‎ی لبخندی بین شلوغی ماشین ها و تاریکی شب گم شد...خندیده بود و زمان دست نداده بود که بگوید خانم گل می خری؟! ..خندیده بودم و فرصت نشد بپرسم گل‎هایش شاخه ای چند ؟! اسمش چیست؟ این ساعت از نیمه شب در خیابان چکار می کند؟ بچه ی هشت نه ساله که تا این ساعت از خانه بیرون نمی ماند!!
چراغ راهنما، چه بی موقع سبز شده بود...

  • خانوم ِ لبخند:)

طرح تعویض گوش های فرسوده

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ق.ظ

برای من صبح از جایی شروع میشود که گنجشک ها پشت پنجره ی اتاقم سمفونی جیک جیک راه می اندازند. به وقت اینجا، چند ساعتی هست که صبح شده و گنجشک ها بیدار شده اند. من هم نشسته ام و با صدای دل انگیز گنجشک ها، اخبار گوشه و کنار جهان را بالا و پایین می کنم.

نوشته اند در گرمای 48 درجه ی سیستان و بلوچستان، چند روز است که مردم زابل و بیست تا از روستاهایش آب ندارند و صدای مردم این گوشه از سرزمین مان به هیچ جایی نمی رسد... خب تا وقتی که آب شرب از آب های دیگر جدا نشوند و فکری برای هدر رفت آب در بخش کشاورزی و صنعت نشود، حالا ما هی بیاییم به کمپین یک قطره آب بپیوندیم و دوش ِ 5 دقیقه ای بگیریم و شیر آب را موقع مسواک زدن ببندیم و ماشین هایمان را با سطل آب و کف بشوییم ، با گوش مسئولینی که سنگین است و متاسفانه صدا را مخابره نمی کند چه می توانیم بکنیم ؟

  • خانوم ِ لبخند:)

مثل باران های بی دلیل

يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ

روحیه ی آدم های زیادی شکاک را هیچوقت درک نکرده ام، آدم هایی که به لبخند دیگران شک دارند، پشت محبت ِ دیگران دنبال منظور می گردند و هیچ چیز بی دلیل برایشان معنا نمی شود. این آدم ها همان هایی هستند که هیچوقت نمی توانند کسی را بدون دلیل دوست داشته باشند، و چقدر حیف که لذت بهترین نوع ِ دوست داشتن و به تبع آن بهترین نوع دوست داشته شدن را از دست می دهند.

باور کنید گاهی آدما چون هیچی ندارند برای بخشیدن، لبخند و محبت شون رو نذر ِ بقیه میکنند! به یک چشم دیدن ِ همه کار قشنگی نیست.

  • خانوم ِ لبخند:)

برای بهاری که گذشت...

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ

آمدم بنویسم برای بهاری که توقع نداشتم این همه بلد باشد جان ِ آدم را به لبش برساند، برای بهاری که با داغی که بر دلمان نشاند، هرچه رشته بودم پنبه کرد... برای بهاری که تا همیشه پنج ِ اردی بهشتش را از یاد نخواهم برد...

بهار بود اما شب هایش زمستان بود، انقدر طولانی که قصد گذر کردن نداشت...بهار بود اما برگ ریزان ِ خاطرات بود و باران نم ِ نم چشم هایم...بهار بود اما لباس سیاه به تن مان نشاند، مادرم را پیر کرد و ... و ندارد ! این بهار مادرم را ، بهار خانه مان را خزان کرد..! هیچ چیز در دنیا متاثر کننده تر از دیدن غم ِ چشم های مادر نیست و من نزدیک به شصت روز است که جز غم، در چشم های مادرم ندیده ام !

قبلا هم گفته بودم ما خانوادگی آدم های وابسته ای هستیم... دل کندن را انگار بلد نشده ایم..مثل من که دلم نمی آمد از وبلاگم در بلاگفا و خاطراتش بگذرم و خدا میداند که چقدر با خودم کلنجار رفته ام تا دل کندن را یاد بگیرم. مثل پدرم که سالهای سال ماشین قدیمی پدربزرگ را در حیاط خانه نگه داشته بود و دلش نمی آمد یادگاری پدرش را بفروشد. مثل مادرم که شصت روز است از سنگ ِ مزار ِ خواهرش دل نمی کند، از لباس سیاه ِ تنش دل نمی کند، از غم، دل نمی کند، از گریه های یواشکی اش که خیال میکند به گوشم نمیرسد، دل نمی کند...میدانم حق دارد... من حتا نمی توانم از شماره ای که به اسم خاله توی لیست کانتکت هایم ذخیره شده، دل بکنم، از آهنگ پیشواز ِ خطم که خاله گفته بود دوستش دارد، دل بکنم!

اما باز آمده ام بگویم خدای مهربانی داریم، دستش را محکم پشتم نگه داشته است که نیفتم... ! که بیست و شش فروردین و بیست و پنج اردی بهشت و شش خرداد را بهانه کرد تا نگویم همه ی نود و سه روز ِ بهار بد گذشت... نوشتم تا یادم بماند نود روز بد گذشت اما سه روز خوب هم در این بهار وجود داشت و حالا همه ی نود و سه روزش چه خوب چه بد، گذشت ... ما همچنان دلخوشیم که بوی بهبود ز اوضاع بشنویم... الهی شکر

  • خانوم ِ لبخند:)

آقای راننده ی قصه ها

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۰ ق.ظ

دیرم شده بود. امتحان داشتم و تنها بیست دقیقه تا امتحان مانده بود و هنوز در خانه بودم. صبحانه نخورده از خانه زده بودم بیرون و ورقه های جزوه ام را بالا و پایین می کردم و فکر می کنم اگر کسی من را در آن وضعیت می دید حتما متوجه می شد که بی اینکه خودم بخواهم، ابروهایم هم به هم گره خورده بود... صدای بوق آژانس آمد. دستم را که بردم به سمت دستگیره ی در ، نگاهم افتاد به نوشته ای که راننده روی در با برچسب چسبانده بود " لطفا با اخم وارد نشوید... !"

بی اختیار لبخند گشادی روی لب هایم نشست و به آقای راننده که مرد میانسالی بود یک سلام پر انرژی کردم و وقتی با جواب ِ "سلام دخترم" مواجه شدم حس کردم بعضی آدم ها هر جای دنیا که باشند و هر شغل و منصبی هم که داشته باشند رسالت شان فقط همین است که حال آدم را خوب کنند، حتا حال ِ من ِ خسته ی صبحانه نخورده ی شب نخوابیده را... حال ِ خوشی که تا پایان روز با من مانده است، هرچند امتحانم را خیلی خیلی بد داده باشم و یک امتحان خیلی خیلی سخت هم در پیش داشته باشم.



  • خانوم ِ لبخند:)

همیشه بهار

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۶ ق.ظ

یکی از دوستان ِ کرمانی نوشته بود "اگر روزی گذرتون به کرمون افتاد، رستوران همیشه بهار و چلو گوشت و ته چین با دوغ محلی معرکه اش رو از یاد نبرید !"

از آن جایی که به دلیل مرتفع بودن کرمان، آب و هوایش در تابستان کمی لطیف تر از بقیه ی شهرهای مرکزی کویر است؛ این روزها دلم میخواهد یک همسفر پیدا کنم که من را از بین خروار ها جزوه و کتاب بکشد بیرون، صبح زود همان وقتی که خورشید تازه از مشرق دست تکان داده است، کوله پشتی بر دوش و دوربین عکاسی به گردن، سوار یک ماشین راهی بشویم برویم آنجایی که به قول خود کرمانی ها، بهش کرمون می گویند. بعد یک راست برویم رستوران همیشه بهار، دو دست چلو گوشت و ته چین و یک پارچ دوغ محلی با نعنا و پونه ی کوهی سفارش بدهیم و تا آنجایی که راه دارد در خوردن با هم مسابقه بگذاریم. بعد از رستوران یک سر برویم روستای هوشنگ مرادی کرمانی؛ یک دور کتاب "شما که غریبه نیستید" اش را مرور کنیم ،اصلا شب را همان جا بخوابیم و ببینیم مردمانش به همان اندازه سخاوتمندند یا آسمانش در شب همانقدر که هوشنگ خان می گفت، پرستاره است یا نه ؟ دست ِ اخر هم با یک بغل حال ِ خوش برگردیم و ثابت کنیم خرداد ماه اگرچه شیرین نیست اما هستند چیزها یا آدم هایی که حال ِ خرداد ماه را عوض کنند.

هوس است دیگر، بعضی وقت ها همینطوری دلت میخواهد بروی کرمون ببینی چلوگوشت و ته چین ِ رستوران ِ همیشه بهار که اینهمه می گویند، در فصل بهار چه طعمی دارد!؟

شما هم این پیشنهاد را جدی بگیرید اگر گذرتان به دیار کریمان افتاد.


  • ۸ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۶
  • خانوم ِ لبخند:)

به امید یه هوای تازه تر ...

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ق.ظ

به نام او"


قبل تر ها یک جایی نوشته بودم دلتنگی نباید طولانی شود، دلتنگی های طولانی مدت تبدیل می شوند به یک غده ی بدخیم روحی که متاسفانه در هیچ کجای دنیا دانشمندان راه درمانی برای آن کشف نکرده اند و این نشان می دهد علم آنقدر ها هم که ادعا می کند پیشرفت نکرده است.

یک ماه و اندی است که دلم برای نوشتن و دوستان ِ خانه ی قدیمی ام تنگ شده است، حروف روی کیبوردم هم انگار چندسالی پیر شده اند و دل به کارهای روز مره ام نمی دهند. نباید می گذاشتم دلتنگی ام بیشتر از این به درازا بکشد ... دلتنگی طولانی مدت خطرناک است و فاصله گرفتن از کیبورد غم انگیز است...

چه اندازه خوب است که آدم می تواند بنویسد : )

  • ۷ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۳۴
  • خانوم ِ لبخند:)