بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

جای چشمانم روی در مانده است...

جمعه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ب.ظ
شبیه پیرزنی هستم که بعد از عمری تر و خشک کردن بچه ی یکی یکدانه اش، مجبور شده است چمدانش را ببندد و به خانه ی سالمندان کوچ کند و انقدر یکی یکدانه ی دلبندش به دیدنش نیاید که چشم هایش به در آسایشگاه خشک شوند و از یادش برود روزی همه آنچه که داشته است به پای قد کشیدن تنها فرزندش صرف کرده است....

 تنها دلخوشی ما که نوشتن بود را از ما صلب کرده اند و هی می گویند تا ده که بشمارید همه چیز درست می شود. نوشته های قد و نیم قدمان را از ما گرفته اند و از صبوری ما تشکر کرده اند، مگر یک مادر چقدر می تواند صبوری کند...



  • ۴ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۳۳
  • خانوم ِ لبخند:)

اهل بلاگستانم، روزگارم بد نیست...

جمعه, ۵ اسفند ۱۳۹۰، ۰۲:۵۵ ق.ظ
وبلاگ‌نویسی رو از اینجا شروع نکردم اما یه روز نشستم دودوتا چهارتا کردم و از انتقال آرشیو وبلاگ قبلی پشیمون شدم. به هرحال آدم باید از یه جایی به بعد دل کندن رو بلد بشه، حتی اگر اون چیزی که داره ازش دل می‌کنه، به اندازه‌ی بچه‌های نداشته‌اش براش عزیز باشه. تعلق خاطر، وابستگی میاره و وابستگی همون دلیل لعنتیه که مانع پرواز میشه. به هر حال کسی نمی‌تونه ادعا کنه که دل کندن سخت نیست! اما ممکنه.
برای من همه چیز از بلاگفا و اسفندماه سال 90 و دمدمه‌های عید شروع شد و معلوم نیست کی و کجا تموم بشه! فقط می‌دونم برای نوشتن هیچ پایانی وجود نداره و حداقلش اونی که قراره به نوشتن پایان بده، من نیستم : )
  • ۰۵ اسفند ۹۰ ، ۰۲:۵۵
  • خانوم ِ لبخند:)