بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

دنیا عوض نمیشه...فصلا میان و میرن

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۵۶ ق.ظ

آدمی که همیشه می‎نوشته وقتی نمی‎نویسه چند حالت بیشتر نداره. یا خیلی خوشحاله یا خیلی غمگین، یا سرش زیادی شلوغه یا به نقطه‎ی اوج بیکاری رسیده! یا رفته سفر یا زندگیش به بی اتفاق ترین شکل ممکن داره میگذره، یا درس و مدرسه و دانشگاهش شروع شده یا مشغول کار شده یا دلش گرفته یا دلش گرفته یا دلش گرفته...


*دنیا عوض نمیشه... فصلا میان و میرن

 تقدیر ما همینه...بی ریشه قد کشیدن

 حتی واسه یه لحظه این بغض وا نمیشه

 این انتظار از ما هرگز جدا نمیشه.......

  • ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۵۶
  • خانوم ِ لبخند:)

خود سانسوری

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۱۹ ق.ظ


چندوقت پیش تو دانشگاه باید موضوعی رو برای درس "شیوه‎ی ارائه فنی مطالب" انتخاب می‎کردیم و گروهی روش کار می‎کردیم. به پیشنهاد من قرار شد دست بذاریم رو موضوع ِ جذاب و البته پُر تنش ِ شبکه‎های اجتماعی و چون ارائه‎ی شفاهی در کلاس به عهده‎ی من بود، خیلی با این موضوع درگیر شدم و زیاد خوندم و یادداشت برداری کردم تا ارائه‎ی مسلطی داشته باشم. نتیجه‎ی کار بسیار مطلوب بود و به جمع بندی خوبی درباره‎ی این موضوع رسیدم و درست و غلط‎ها رو بهتر شناختم.

یه قسمتی از ماجرا مربوط به فیس.بوک می شد که طی بیانیه‎ای منتشر کرده بود، از این امکان برخورداره که به محض اینکه کاربر در صفحه‎ی شخصی خودش لاگین کنه و مطالبی رو به عنوان پیش‎نویس بنویسه اما قبل از اینکه پستش رو منتشر کنه، پشیمون بشه و نوشته‎ش رو پاک کنه، با اینکه این پیش‎نویس در معرض دید قرار نمیگیره اما در سرورهای فیس.بوک سیو میشه و این کار در راستای جلوگیری از خودسانسوری افراد صورت می‎گیره. در واقع با ارسال کدهایی به مرورگر شما، اون چیزی که تایپ می‎کنید تحلیل می‎شه و در اختیار فیس.بوک قرار میگیره .البته بعدها فیسبوک در طی نامه‎ای کتبا به مخالفین این کار دلگرمی داد که مطمئن باشن نوشته‎هاشون هرگز منتشر و رهگیری نخواهد شد و خیالشون راحت باشه.

در واقع اینکه شما نوشته‎ای رو بنویسین و از انتشارش پشیمون بشین، از نظر فیس.بوک خودسانسوری تلقی میشه... داشتم فکر می‎کردم نصف بیشتر پست‎هایی که توی وبلاگم نمی‎نویسم و بین گزینه‎ی سکوت و نوشتن، سکوت رو انتخاب می‎کنم، به خودسانسوری‎های خودم برمیگرده، نه به استفاده از شبکه‎های اجتماعی دیگه که حداقل مورد ِ علاقه‎ی من نیستن و سعی می‎کنم یه دید منطقی ازشون داشته باشم و اگر قرار بر نوشتن باشه، وبلاگ محبوب‎ترین جاست برام... هرچند با درج ِ ریز ِ جزئیات زندگی ِ روزمره، هیچ زمانی موافق نبودم اما از خودسانسوری و اونچه که باید نوشته بشه و نوشته نمیشه اما به جاش بغض میشه توی گلو، متنفرم.


  • ۸ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۱۹
  • خانوم ِ لبخند:)

چیزهایی هست که نمی‎دانی...

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۱۶ ق.ظ

 چهار سال پیش همین موقع ها بود که پیشونی مامانمو تو خواب بوسیدم و گفتم همونی رو که دوست داشتم قبول شدم... چهار سال گذشت و هنوزم رشته مو دوست دارم... چیزی که دوست ندارم خاطرات ِ بد این چهار سال بود که بیشتر از خاطرات ِ خوبش بود... خوشحالم که دیگه خیلیا رو نمیبینم و خوشحال ترم که دیگه جایی درس نمی خونم که لذت ِ لحظه های جوونیم رو ازم بگیره.
  • ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۱۶
  • خانوم ِ لبخند:)

خواهرانه

جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۳۲ ب.ظ

 از نوت های قدیمی ذخیره شده توی گوشی:

خواهر داشتن یعنی هرچه دلت می خواهد بگو، از تو دلگیر نمی شود. خواهر یعنی اگر نصف شب از خواب بیدارش کنی و بگویی خواب بد دیدم، دلش نمی آید بگوید " به من چه؟ " ... خواهر یعنی رفیقِ چهار فصل... یعنی یارِ گرمابه و گلستان... یعنی دوست داشتنت " تا" ندارد..

 من به همه‎ی آدم‎هایی که خواهر دارند حسودی ام می‌شود، به پشت ِ هم بودنشان، به وقت‎هایی که با هم قهر می‎کنند و موهای هم   را ‌می‌کشند، به وقت‌هایی که لباس‌هایشان را با هم ست میکنند و برای هم خط ِ چشم می‌کشند..به لحظاتی که اشک ِ روی گونه‎ی هم را پاک  می‎کنند، به وقت هایی که پول تو جیبی هایشان را به هم قرض می دهند و از یک هندزفری آهنگ گوش می دهند. به وقت‎هایی که پتو را از روی هم می‎کشند و یکی‌شان در نهایت تا صبح یخ می‎زند. به تعداد بارهایی که وقتی بچه هایشان بزرگ شدند، خاله خطاب می‎شوند و حتی به جیب های پر از شکلات و لواشک شان برای خواهرزاده ها...

گاهی به اندازه‎ی تمام حرف‌های خواهرانه‎ای که توی گلویم رسوب شد و تمام شانه‎هایی که هیچکدام شانه‎ی خواهرم نبود دلم برای نبودنش میگیرد...






تویی که همنفس همیشه‎ی آوازی

تویی که آخر قصه‎ی منو میدونی...


  • خانوم ِ لبخند:)

فرنگیس

جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۰۸ ق.ظ

گربه سیاهه هرشب می‎آید یک فصل کتک حسابی به این بچه گربهه که دلش به حیاط ما خوش است می‎زند و می‎رود. چرا؟ نمی‎دانیم!! آیا بچه ‎گربهه [بابا اسمش را گذاشته فرنگیس ] جای گربه سیاهه را تنگ کرده است؟ آیا از یک نیم‌وجب گربه کینه به دل گرفته است؟ آیا از این همه شب پریدن به فرنگیس و ناقص کردن یکی از پاهایش هنوز دلش خنک نشده است؟!! آیا فرنگیس هیزم تری به او فروخته است در حالی که طفلی بیش نیست؟

گربه سیاهه عجیب مرا یاد آدم‎هایی می‎اندازد که کینه‎ای هستند و تا آخرین نفس، همه‎ی توان‎شان را می‎گذارند برای انتقام و زهر چشم گرفتن...یکی نیست زبان گربه‎ها را بلد باشد به این گربه سیاهه بگوید تو که یکبار زده‎ای فرنگیس را ناقص‎العضو کرده‏‎ای، بس است دیگر هر شب میایی به قصد ریختن ِ خونش که چه؟ تازه وقت‎هایی که بابا سر می‎رسد یک دمپایی هم از بابا میخوری که نوش جانت باشد...ول کن برو دیگر، بگذار زخم پای فرنگیس هم خوب شود بلکه بتواند از دیوار بپرد و جانش را بردارد و فرار کند. کینه ی شتری شنیده بودیم کینه‎ی گربه‎ای نه والا !!!

  • ۸ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۸
  • خانوم ِ لبخند:)

و اگر از تپش افتاد دلم...

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۳۳ ق.ظ
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است

بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است



از آخرین زمستانی که مهمانت بوده ام تا به الان که چهار سال گذشته، در دلم یکریز برف می‎بارد... چه کنم این روزها دلم به هیچ کس و هیچ چیز گرم نمی‎شود. دلم برای سپیده‎ی صبحی که خورشیدش از آسمان حرم طلوع کند، برای آن راهرویی که وصل می‎شود به صحن گوهرشاد، برای تماشای کبوترهای روی گنبدت تنگ شده است ولی چه کسی می‎داند چه اندازه دلم تنگ است برای دو رکعت نمازی که روی فرش‎های پهن‎شده‎ی صحن آزادی بخوانم برای آرامش ِ از دست رفته‎ی این دل ِ ناماندگار ِ بی درمانم...


  • ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۳۳
  • خانوم ِ لبخند:)