بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

به بهار (1)

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۴۷ ق.ظ

خوش باش که روزگار پیش از من و تو

تا بود چنان بود و چنین خواهد بود

|هلالی جغتایی | 

  • ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۳:۴۷
  • خانوم ِ لبخند:)

امیدُ کجا میشه پیدا کرد؟

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۴۹ ب.ظ

آقای پ گفت: " اگه تو این قرارگاه بمونی، می کشنت. من می کشمت. همه مون می کشیمت. نمی تونی تا ابد با ما بجنگی"
گفتم: " من با کسی جنگ ندارم"
گفت: "از همون وقتی که دنیا اومدی مشغول جنگیدن بودی. تو با اون عمل جراحی مغز جنگیدی. با اون صرع جنگیدی . با تموم مستا و معتادا جنگیدی. باز هم امید خودتو از دست ندادی. حالا هم باید امید تو ورداری و بری یه جایی که آدماش امید دارن."
داشت کم کم دستگیرم می شد. او معلم ریاضی بود. من باید امیدم را با امید کسی دیگر جمع می زدم. باید امید را ضربدر امید می کردم.
گفتم: " امید کجاس؟ کی امید داره؟"
آقای پ گفت: "پسرجون، تو هرچی که از این قرارگاهِ غم انگیزِ غم انگیزِ غم انگیز دورتر و دورتر بشی، بیشتر و بیشتر امیدو پیدا می کنی.
"


  • خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت| شرمن الکسی

             پ.ن: لیست کتابای پیشنهادی رو اینجا بخونین : )

  • ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۹
  • خانوم ِ لبخند:)

خزانِ بی بهار

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۷ ب.ظ

گفته بود شب میروی بیمارستان پهلویش بمانی؟ گفته بودم میروم. چه توی خانه باشم چه توی بیمارستان، شب ها خبری از خواب نیست! ولی خب دروغ گفته بودم. خانه کجا و بیمارستان کجا؟ بوی الکل و خون که بهم می خورد دلم می خواهد هزار بار بالا بیاورم. از ساعت 11 شب نشسته بودم روی یک صندلی سفت، پشت به پنجره...باد می آمد. پرستار آمده بود مریض ها را چک کرده بود. خون گرفته بود. قرص مسکن داده بود و رفته بود. از اتاق بغلی صدای گریه ی نوزاد می آمد. اتاق ما مانده بود بی نوزاد. تقابل امید و ناامیدی را خوب می شد توی چشم مریض های هر اتاق دید. گوشی را گرفته بودم دستم و یکجورهایی خودم را به آن راه میزدم. برای منی که مهم ترین دلیلم برای انتخاب نکردن رشته ی تجربی توی دبیرستان، طاقتِ دیدنِ دردِ بقیه را نداشتن بود، بیمارستان جای غمگینی محسوب می شود. حالا می خواهد بخش زایمان باشد یا بخش عفونی یا پشت درهای بسته ی سی سی یو....

گوشی را گذاشته بودم توی کیفم، کتابم را درآورده بودم. توی راهرو قدم زده بودم. هیچ پنجره ای برای نفس عمیق کشیدن، باز نبود. توی اتاق ها سرک کشیده بودم. همه ی همراه های خوش خوابی که روی صندلی های فلزی راهرو خوابشان برده را توی دلم تحسین کرده بودم. همینطور همه ی همراه های خوش غذایی را که لقمه های بزرگ از گلویشان پایین میرفت.

همراهِ مریضِ اتاق بغلی صدایم کرده بود، گفته بود "شما که کاری نداری چند دقیقه میای اتاق ما، مراقب دخترم باشی؟ ما بریم اون یکی بچه رو بیاریم"... گفته بودم حتما! در اتاق را یواش باز کرده بودم و چشمم افتاده بود به نوزادی که توی آغوش مادرش آرام گرفته بود. مادرش از زور درد به خودش می پیچید اما وقتی جنسیت بچه اش را پرسیدم با لبخند و صدایی که ذوق توی لحنش موج می زد گفت" اسم پسرم علی آقاست. میتونی بلندش کنی از اینجا؟"... علی آقا را از توی بغل مامانش بلند کردم. تا به حال بچه ی غریبه ای که یک ساعت است از توی دل مادرش، پایش به دنیا باز شده است، بغل کرده اید؟ من شهادت می دهم یکی از بهترین حس های دنیاست که در کلمه ها نمی گنجد. بغلش که کردم انگار عطر تن نا آشنایی به دماغش خورده باشد، چشم هایش را باز کرد و ریزه صدایی از توی حنجره اش بیرون آمد. رنگ چشم هایش به طوسی مایل بود.خواهرِ علی کوچولو را که آوردند، کار من هم تمام شد. لبخند زدم و خداحافظی کردم.

به اتاق خودمان برگشتم. حسی را تجربه کرده بودم که توی این بیست و سه سال هیچوقت لمسش نکرده بودم. پرستار را صدا زدم که برای تزریق خون بیاید. قطره های خون تند تند می دویدند و یک به یک سقوط می کردند. هوا رو به روشنی می رفت. خورشید داشت طلوع می کرد. صبحانه ی میم را تحویل گرفته بودم. بقیه مریض ها کم کم بیدار شده بودند و من هنوز روی صندلی نشسته بودم. من همراه مادری بودم که بچه اش را خدا بغل کرده بود.

  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت یازدهم

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۳۳ ب.ظ

"ماموریت غیرممکن" در ما نگاه


جوان بودم. بیست و دو سه ساله شاید. کلاس خط می‎رفتم. عاشق بودم. نه از این خواستن‎های امروزی… از این خواستن‎ها که حاضر بودم تا آخر دنیا منتظرت بمانم. از این خواستن‎ها که با دیدنت، کیلو کیلو قند توی دلم...

ادامه در سایت...

  • ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۳
  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت دهُم

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ب.ظ

"تماشاگر نماهای سینما" در ما نگاه


پ.ن: اگر شمام گاهی سینما میرین، بد نیست این نوشته رو بخونین :)

  • ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۲
  • خانوم ِ لبخند:)

گزارش یک شب در باران

سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ب.ظ

وقتی از خانه زدم بیرون، حوصله‎ی شال و کلاه کردن نداشتم زیاد. باورم نشده بود یکهو از وسط تابستان تالاپی پرت شده ایم وسط زمستان...مامان صبح که از خانه رفته بود بیرون، گفته بود هوا سرد است اما خب من فقط ترجیح داده بودم پالتوی نه چندان گرمِ ظریف مریفم را بپوشم. کلی هم وسیله دنبالم بود و دلم چیز اضافه ای نمی خواست.

حسابی باد پیشانی ام را نوازش داد تا رسیدم...یک ساعت و نیمی گرم شده بودیم توی کلاس کوچولویمان... طرح عملیِ کلاس به خاطر سرما و باران کنسل شده بود. حالم گرفته شده بود. حرف های استاد را یکی درمیان نوشته بودم. بیشتر گوش داده بودم. استاد یک نمونه از عکس هایش را آورده بود سر کلاس. گفته بود "عکس خانوممه. خودم گرفتم" . عکس را داده بود دست تک تک مان و با یک برقی که روی لایه ی شفاف چشم های روشنش معلوم بود، تاکید کرده بود که جای انگشت هایمان روی عکس نماند و گوشه ی عکس را بگیریم. ساعتم را نگاه کردم. استاد گفت خسته نباشید. همین طور که پالتویم را می پوشیدم ، رو به بچه های کلاس با خنده گفته بودم: " زمستون همه چیش خوبه هااا، فقط سخت ترین قسمتش همین لباسِ گرم پوشیدنشه"... دکمه هایم را تا آنجا که راه داشت بسته بودم و از پله ها پایین آمده بودم. توی نور چراغ ماشین ها که نگاه می کردی یک چیزی بین برف و باران داشت می بارید. همکلاسی ام پرسیده بود: " کلاس جبرانی پنج شنبه، جمعه ها میتونی بیای؟... تعلل نکرده بودم و با  اطمینان خاطر گفته بودم: " آره ... من مشکلی با روزای تعطیل ندارم". سرش را کج کرده بود و گفته بود: " آخه من پنج شنبه جمعه ها شوهرم میاد... از راه دور میاد". با اینکه خیلی دلم خواسته بود بگویم همیشه که نمی شود به خاطر یک نفر همه چیز را به تعویق انداخت.. یکی دو ساعت که به جایی بر نمی خورد ولی با این حال گفته بودم: " خب شما موافقت نکن"... راهم را کشیده بودم و رفته بودم. باران تند تر شده بود. چشم هایم خسته شده بود از بس که دنبال یک ماشین زرد یا نارنجی گشته بود... در این شهر باران که می آید راننده تاکسی هایش آب می شوند می روند توی زمین. بالاخره یک تاکسی جلوی پایم ترمز کرد... سوار شده بودم و جایی خیلی زودتر از مقصد پیاده شده بودم.

چند روز گذشته که باران باریده بود از خانه بیرون نرفته بودم. دیروز تصمیم گرفته بودم در دورترین مسیر از خانه از تاکسی بپرم پایین و بقیه مسیر را تا خانه قدم بزنم. حالا دیگر باران نم نم نمی بارید... یک چیزی شبیه به باران های فیلم های فریدون جیرانی بود..از همان هایی که شلنگ آب را میگیرند روی سر بازیگران. دست هایم را که حالا شده بود رنگ کلم بنفش های تو سالاد کاهو؛ فرو کرده بودم توی جیبم و از زیر سقف ها فاصله می گرفتم و به این فکر میکردم که به راستی چتر، دوست نداشتنی ترین اختراع بشر بود. پشت ویترین مغازه ها را نگاه می کردم و دنبال یک چیزی می گشتم که بتواند چهار روزِ دیگر که تولد مامان است، خوشحالش کند... هیچ چیز خوشحال کننده نبود، چه چیزی باید پیدا می کردم که حالِ غم انگیزِ ِ این روزهای مادرم را تسکین دهد؟ گل فروشی هم که نرگس نداشت...

شب بود. باران که می بارد خیابان خیلی شب می شود. آدم ها با قدم های تند تر از همیشه از کنارم می گذشتند..گربه سفیده کنار خیابان داشت بدنش را کش و قوس می داد یکجوری که انگار تازه از خواب دلچسب یک عصر پاییزی بلند شده باشد و موقع چای دارچین خوردنش باشد. حالا دیگر خیسِ خیس شده بودم. روبروی مغازه ی بستنی فروشی ایستاده بودم و دلم یک چیز خوشحال کننده می خواست. رفتم تو و گفتم "آقا یه آیس پک شکلاتی بدین"... فروشنده چند لحظه سکوت کرد. انگار که یک موجود عجیب فضایی دیده باشد در آن سرما، در حالی که نوک دماغش به اندازه ی دماغ ِ هویجی آدم برفی ها، قرمز شده است و آب از لباسش چکه میکند، دارد تقاضای بستنی می کند، آن هم وقتی که همه یا داشتند آش می خوردند یا فرنی یا نوشیدنی گرم...


بستنی را گرفتم و دوباره تا خانه قدم زدم... آن ساعت از شب، من شاید دیوانه ترین دختری بودم که بستنی به دست در باران راهی خانه بودم...همیشه که نمی شود توی چارچوب ها زندانی شد. زیر باران بستنی نخورد...زیر باران خیس نشد...با کفش توی باغچه ی گلی نرفت... همیشه که نمی شود تا هوا رو به تاریکی می رود رفت خانه! گیرم تنها باشی... آدمیزاد است دیگر، دلش بی هوا، هوای خیلی چیزها می کند. حتی اگر وقتی به خانه می رسد دست هایش از شدت سرما توان کلید انداختن به در نداشته باشد.

خدا را نمی شود در این لحظات شکر نکرد وقتی پا به پایت قدم می زند تا غم از یادت برود.

  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت نُهُم

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۲۶ ب.ظ
  • ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۶
  • خانوم ِ لبخند:)

ناخواسته

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۴۴ ق.ظ

همیشه مراقبم که ناخواسته خودم را وارد دنیای دیگران نکنم. ناخواسته به هیچ حلقه‎ی دوستی ای نپیوندم. ناخواسته وارد دنیای شخصی دیگران نشوم. ناخواسته وارد مهمانی ای که پر از آدم های غریبه اند نشوم. ناخواسته با پایم پای کسی را له نکنم. ناخواسته پایم را به سرزمینِ پهناور قلبِ کسی باز نکنم. ناخواسته عاشق نشوم. از قیدِ ناخواسته بدم می‎آید. ناخواسته من را یاد عکس‎هایی می اندازد که یک عکاس در وسط خیابان می اندازد و تو ناخواسته در عکس هایش حضور داری... حس تلخ ناخواسته بودن یعنی درست وقتی که عکاس عکس هایش را مرور می کند، به تو که می رسد، دستش را به پیشانی اش می کوبد و با خودش می گوید: " کاش این آدمه تو عکس نیفتاده بود."

  • خانوم ِ لبخند:)
یکی بود میگفت :شب ها به صدای قلبت گوش کن... 
نمیدونم چند تا دونه جمله روی یه آهنگ بی کلام چی داشت تو خودش که قلبم یه جور دیگه شروع کرد به تپیدن... دلم میخواست می تونستم ریتم تپیدنش رو روی کاغذ نوار قلبم میدیدم. حتما با بقیه ی شب ها فرق داشت.. حتم دارم که یه شکل دیگه می تپید. شاید شبیه آدمی بود که بهش گفته باشن ما پشتت میمونیم برو جلو...بعد برگشته باشه و دیده باشه جز یه مِه غلیظ هیچ کس پشت سرش نیست...
  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت هشتم

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۶ ب.ظ
  • ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۶
  • خانوم ِ لبخند:)