بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یادداشت چهاردهم و پانزدهم

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۱ ب.ظ

"و قسم به دلتنگی روزهای بی ملاقاتی"


دلتنگی یک مفهوم نیست. تعریف دقیقی برای آن ارایه نشده است و پزشکان در هیچ کجای دنیا راهِ درمان قطعی‎ای‎ برای آن کشف نکرده‎اند. دلتنگی یک حسِ عجیب است. همانقدر که نمی‎شود داغی لیوانِ چای را برای بچه‎ای که آن را تا به حال لمس نکرده است توضیح داد، دلتنگی را هم نمی‎شود شرح داد. باید مزه تلخ و شورش را چشیده باشی تا بتوانی معنایش کنی...

و

"از مزایای دیدن فیلم های علمی تخیلی"


تا به حال حس کرده‎اید دو جفت چشم از بالا کارهای شما را بپاید و به بعضی‎هایش آنقدر بخندد که دل درد بگیرد و بعضی‎های دیگرش به نظرش عجیب و غریب بیاید؟...


ادامه در مانگاه...

  • ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۱
  • خانوم ِ لبخند:)

من کشته‎ی اشک ها هستم

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۹ ب.ظ
راستش من هم مثل شاعر همشری‎مان* فکر می کنم " ولی حیف هنوزم که هنوز است، حسین ابن علی تشنه‎ی یار است" ولی نمی‎شود نگویم دلم برای آن شب بارانی که برای وداع آمده بودم، به اندازه‎ی نقطه شده است. نمی شود نگویم یک قطعه دلم را جا گذاشتم و برگشتم. کجا؟ همان جایی که مسافرها زیر سقف مهربانیت پناه گرفته بودند و کسی داشت می خواند السلام علیک یا قتیل العبرات...


*سید حمیدرضا برقعی
  • ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۹
  • خانوم ِ لبخند:)

پرواز شماره 214

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۰ ب.ظ

"پرواز شماره 214" در مانگاه

یادداشت نوزدهم


پس چرا دونه های غم مثل دونه های برف آب نمیشن؟ مثل برگ درختا تو پاییز نمیریزن؟ مثل میوه های تابستونی نمیرسند و ترک برنمیدارند..فقط مثل شکوفه ها تو بهار تکثیر میشن و جوونه میزنن..!

خیلی خیلی شبه! صدای جاروش میاد...راستی چرا رفتگر کوچه ما بازنشسته نمیشه؟ انگار هزارساله هرشب داره کوچه رو جارو می زنه...!

صبح شده! پس چرا پرواز شماره 214 روی باند فرودگاه نمی شینه؟ یعنی میخواد تا کی تو آسمون بمونه؟ چِشِمون به ابرا خشک شد که...! نکنه اون خانوم خوش صداهه یهو دربیاد بگه مسافرای پرواز به شماره 214 به علتِ...به علتِ ... بعد یهویی بغضش پشت میکروفون بترکه!

ظهر شده! دلم هوای جیگرکی احمدآقا رو کرده! هوس پیتزای مخصوصِ سعید! همون پسره رو میگم که مغازه ش سر و تهش رو هم نیم متر بیشتر نمیشد ولی عجب پیتزاهایی میداد دست مردم. دمش گرم...! ظهره هوای غذا زده به کله م ولی چرا گرسنه م نمیشه؟ میرم یه کم قدم بزنم، توی راه میزنم روی شونه ی یه پسربچه میگم آی رفیق تو نمیدونی من چرا گرسنه م نمیشه؟ ظهره که! خورشیدو ببین وسط آسمون! میای بریم جیگرکی احمدآقا؟ میترسه...فکر میکنه دیوونه م. قدماشو کشیده تر برمیداره..دور میشه. انقدر دور که شبیه نقطه میشه!

غروبه! حسابش اینه که دیگه رسیده باشی. چمدوناتو تحویل گرفته باشی! شال گردنت رو دور گردنت سفت کرده باشی! از پشت همون شیشه هه که همه مسافرا واسه همراهاشون دست تکون میدن، برام دست تکون داده باشی! این دسته گل نرگسه رو که از سر چارراه برات خریدمُ دیده باشی و چشمات برق زده باشه!

شبه! هوا ابره. آسمون بنفشه! ارغوانیه..لاجوردیه! چمیدونم اصن هر رنگی که هست مطمئنم آبی نیست! سُرمه ای هم نیست! یادته می گفتی شب که میشه آسمون انگار یه زنه که پیرهن سرمه ای شو تنش میکنه! ستاره هام خال خالای پیرهنشن..! ای بابا شبه که! پس چرا آسمون پیرهن سرمه‎ای خال خالی شو تنش نکرده؟ ینی قهر کرده؟ بعید می دونم .آسمون خیلی دل گنده تر از این حرفاس!

دیگه سر شب نیست! خیلی شبه...آدما روی صندلیا خوابشون برده! منم خوابم برده... مامور گیت میاد محکم میزنه رو شونه م میگه آی آقا جمع کم جل و پلاستو! که چی هر روز هر روز میای میشینی اینجا؟ میگم مسافر دارم...شماره پروازش 214 ئه... الانا دیگه باید برسه! نیشخند میزنه! میگه مگه کوری؟ تابلوی پروازُ نمی بینی؟ تو اصن 214 میبینی تو اینا؟ میگم خودش گفت! خودش گفت با پرواز شماره 214 برمیگرده، خودش گفت غروب نشده راس پاییز برمیگرده الان که دیگه خیلی شبه! مامور گیت عصبانی میشه، میگه یکساله هر روز دارم این چرندیاتت رو میشنوم. میری یا زنگ بزنم حراست فرودگاه؟ میگم میرم! میرم ... ولی ببین تو میدونی چرا دونه های غم مثِ دونه های برف آب نمیشن؟ سرم رو که برمیگردونم، رفته...

هنوز خیلی خیلی شبه، صدای رفتگر محله مون داره میاد. آخ خدایا چرا دست از سرمون برنمیداره این برگ ریزون پاییز...

  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت سیزدهم

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۱ ق.ظ

"و کاش دکمه paste اختراع نشده بود" در ما نگاه


همین چند روز پیش بود که شنیدم یکی از اقوام که اتفاقا نسبت نزدیکی هم با خانواده ی ما دارد، طلاق گرفته است و از همسرش جدا شده است. فقط خندیدم. البته یک مقدار هم تاسف چاشنی اش بکنید. شاید فکر کنید موضوع اصلا خنده دار نیست و من چه انسان سبک مغزی هستم اما داستان آنقدرها هم ساده نیست...


پ.ن: موضوعی که این روزها زیاد به چشم مان میخورد و گاهی دامن گیر خودمان هم می شود و مچاله‎مان می کند.

  • ۰۳ آذر ۹۴ ، ۰۲:۳۱
  • خانوم ِ لبخند:)

شیرینِ من!

دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۴ ب.ظ

همه چیزهایی را که دوستشان دارم به اسم شیرینی ها نام گذاری می کنم. مثلا نبات، پشمک، شکلات، آبنبات، ناپلئونی، خامه ای و الی آخر که البته به نسبت درجه ی محبوبیت شان برای اشیا و افراد انتخاب می شوند.

اسمش را گذاشته ام شیرین!

شیرین یعنی تمام خوبی ها را یکجا داشتن. شیرین یعنی همه ی شیرینی های خوشمزه ی دنیا را ریخته باشند توی یک شیشه و مخلوطی ناب درست کرده باشند که عطرش آدم را کلافه می کند. شیرین یعنی خلاصه ی حس های خوبِ من.

جانان و دلبر و بهار و شیرین!! خانواده خوبی می شویم. نه؟

  • خانوم ِ لبخند:)

به گمانم تب کرده است...

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۲ ق.ظ

این کامپیوترهایی که قرار است ویندوزشان عوض شود و درایوهایشان با تمام محتویاتش فرمت شوند! کامپیوترهای غمگینی هستند. این ها را چند ساعت قبل از به خاک سپرده شدنِ اطلاعاتشان، بغل کنید. یک لیوان چایِ هل دار بریزید و کنارشان بنشینید. دستی روی شانه‎اش بکشید تا گرد و خاک هایش بریزد و بداند هرچقدر هم عزیز باشی، یکروز دستی روی شانه ات می زنند و بهت می گویند تاریخ انقضایت گذشته است رِفیق.

کامپیوترها هم مثل آدم ها، وقتی متوجه می شوند قرار است حجمی از داشته هایشان را یکهو از دست بدهند، بد قلق می شوند و نیاز به دلداری دارند. لطفا چند ساعت قبل از وقوع حادثه، کنارش بمانید و آهنگی را از توی پلی لیست قدیمی اش پلی کنید. خاطره ای را از گوشه موشه های هاردش بیرون بکشید و به رویش لبخند بزنید. فیلم هایی را که زحمت نگه داری اش را کشیده است، پیدا کنید و یکجای دیگر سیو کنید تا زحماتش به هدر نرود. بهش قول بدهید که با چیزهای نو و برنامه های بهتر برخواهید گشت. با یک سیستم عامل جدیدتر و دستی پر تر...قول بدهید دوباره برمیگردید و فایل هایش را می سازید، آهنگ هایش را بر میگردانید. توی نت هایش، خاطرات جدید تر می نویسید، عکس های بیشتری باهاش تماشا می کنید، جگر گوشه هایش را برمی گردانید، باهاش برنامه می نویسید و پروژه هایتان را تکمیل می کنید. بهش یادآوری کنید به اندازه ی قبل دوستش خواهید داشت و دوباره میشوید یارِ غار هم...

سعی کنید این ها را بهش بفهمانید، یکجوری که باورش شود. آخر کامپیوترها زیادی شبیه انسان ها هستند، غمِ رفتن و یکباره از دست دادن، ممکن است روی شانه هایشان سنگینی کند و دیگر هیچوقت ویندوز جدید شان بالا نیاید. درست مثل بیماری روی تخت بیمارستان که هیچ تلاشی نمی کند تا کوه های روی مانیتور به خط صافِ بی نهایتی با صدای بوق ممتد تبدیل نشود.



پ.ن: الان چند ساعت است گذاشتمش روی پایم، جلوی رویم و داریم با هم خوش و بش می کنیم. هر دو سفت و سخت پای قول هایمان ایستاده ایم. من قول داده ام دوباره برمیگردم کنارش... او قول داده است در مقابل تغییرات، مقاومت نکند و از خودش روی خوش نشان بدهد : )


  • خانوم ِ لبخند:)