بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

طعمِ شیرینِ خیال

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ

بوی نم حالم را خوب می کرد. رنگِ سبز حالم را به جا می آورد. دلم می خواست پنجره ی اتاقم را که باز می کردم، تا چشم کار می کرد فقط سبز بود و بوی نم باران می پیچید در فضای اتاق و سر مست می شدم از هر نفسی که توی سینه ام فرو می دادم.... هر روز صندلی ام را می گذاشتم کنجِ بالکن؛ و هر روز خورشید موقع غروب می افتاد توی استکان چای ام و ذوب میشد. آنوقت آن را سر می کشیدم و دلم روشن می شد. روشن به همه ی روزهای خوبِ هنوز نیامده...روشن به همه ی اتفاقاتِ خوبِ در راه مانده...روشن به تمام نامه هایی که پستچی یک روز بالاخره پیدایمان می کند و به دست مان می رساند؛ درست همان وقتی که هوا بوی لیموی تازه و بابونه می دهد...روشن و گرم به حضوری شیرین و اتفاقی...


| عکاسِ عکس: آقای سینا سیاوشان |




  • خانوم ِ لبخند:)

روزها گر رفت گـو رو ، باک نیست *

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۷ ق.ظ

من همیشه آدم معمولیه ی قصه بودم. موهایم را برای بیرون گذاشتن از شالم فرم نمی دادم؛ مقنعه چانه دار هم سر نمی کردم. جنس حرف هایم برای اطرافیانم جذاب نبود؛ کم کم یاد گرفتم گوشِ خوبی باشم. چشم هام ساده بود. کمتر ریمل می زدم. نه اینکه دوستش نداشته باشم، نه! فقط چشم هام را اذیت می کرد. دخترِ بیست و سه-چهار ساله ی درونم همیشه زورش به دختر هفده هجده ساله ی بازیگوشم می چریید اما هیچ وقت پیروز نشد مرا مطلقا مالِ خودش بکند. یعنی خودم نگذاشتم. اصرارِ بیهوده ی مامان را برای خریدن دستبند طلا و دست کردن النگوهایم، هیچوقت درک نکردم. دست های خالیِ بی النگویم را بیشتر دوست داشتم. خیلی بیشتر. برای نمایشگاه کتاب و رسانه های دیجیتال بیشتر از نمایشگاه طلا و جواهرات ذوق داشتم. از اول ابتدایی تا پیش دانشگاهی در مدرسه دولتی درس خواندم و با سی چهل تا دانش آموز دیگر آنقدر زدیم توی سر و کله هم که دورانِ طلایی مدرسه تمام شد. یک روز هم به خودم آمدم دیدم در دانشگاهِ دولتی شهر خودمان قبول شده ام که هرچه سعی کردم دوستش داشته باشم، نشد. یک سال پیش هم برایمان جشن فارغ التحصیلی گرفتند. یعنی حقیقتش اینکه خودمان بساطش را مهیا کردیم. کیک خریدیم. مهمان دعوت کردیم. گل رز سفارش دادیم. همین روزهای خردادماه سالِ گذشته بود. گرم و طولانی و خسته از امتحانِ آزمایشگاه الکترونیک، اما همراه با یک شوقِ فروخورده در چشم های متلاطم مان. کلاه مان را پرت کردیم بالا و از اینکه قوانین مسخره ی دانشگاه مان را زیر پا گذاشته بودیم، خوشحال بودیم. روز آخر هم رفتم بابت تسویه حساب و باقی کارهای فارغ التحصیلی ام. سه هزار و پانصد تومان دادم که دو هزار و پانصد تومانش بابت بدهکاری به کتابخانه بود و هزار تومانش بابت تمبری که باید روی مدرک می خورد. بعد مدرک فارغ التحصیلی ام را گذاشتند کف دستم و گفتند مبارکت باشد خانم مهندس. خوش آمدید. آنقدر بی تشریفات که انگار از کلاس نقاشیِ تابستانه ی سال های دور کودکی فارغ شده باشم. صد و چهل و یک واحد را پاس کرده بودم. شش واحدش را افتاده بودم و با تاخیر پاس کرده بودم که فقط خودم می دانم چرا. سه واحدش را هم حذف کرده بودم. همین قدر معمولی. همین قدر غمگینانه... غم انگیزی اش هم را تنها خودم می دانم که هر از چند گاهی دلم به گوشه ی خاطرات و آرزوهای گذشته ام گیر می کند و نخ کش می شود.


پ.ن: هی گفت بنویس! گفتم دوست ندارم غمگین بنویسم. گفت بنویس غمگین بنویس...

بعد از این همه روز ننوشتن، همینقدر معمولی بلد بودم بنویسم. می نویسم، غیر از اینجا کجا را دارم بروم مگر؟


  • خانوم ِ لبخند:)