بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

اگر می‌شد صدا را دید...*

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۸ ق.ظ

یکی از قسمت های غم انگیزِ این روزهای زندگی ام این است که برای به یاد آوردنِ جزئیات صدایش، باید چند دقیقه فکر کنم. حداقل اش این است که آدم باید یک نوارِ ضبط شده از صدای کسانی که دوست شان دارد اما دیگر نمی تواند صدایشان را بشنود، داشته باشد. کاش می شد صداها را با آدم ها خاک نکنند. کاش دوووور باشد روزی که هر چه فکر کنم، زنگِ صدایش را به خاطر نیاورم. آن روز حتما خیلی خیلی غصه می خورم.


*اگر می‌شد صدا را دید
چه گل‌هایی... چه گل‌هایی!
که از باغ ِ صدای تو
به هر آواز می‌شد چید.
اگر می‌شد صدا را دید

| شفیعی کدکنی |

  • ۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۸
  • خانوم ِ لبخند:)

The Pianist

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۶ ق.ظ
روایت جنگ:
 دریک ایستگاه رادیویی پیانو می نوازد. تلخ ترین پدیده بشری اتفاق میفتد. جنگ شروع می شود. هیچکس باور نمی کند. پیانویی که همه ی زندگی اش است و میفروشدش. خانواده ای که جانش است و از دست می دهدشان. شهری را که دوستش دارد اما مجبور به ترکِ آن می شود. قطارِ مرگی که از آن جا می ماند. احساسی شبیه عشق که ناکام می ماند. طوفانِ جنگ آرام می گیرد. پیانو می نوازد. هیچ چیز شبیه قبل نیست. جنگ، شوخی بی مزه ای است که سیاست و قدرت با زندگیِ آدم ها می کند.








  • خانوم ِ لبخند:)

دست‎هایش...

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۷ ب.ظ

روبروی کولر نشسته بودم و دلم می‎ خواست سر به تنِ تابستان نباشد. سیب‎زمینی ‎ها را رنده کردم. جای خوشحالی داشت که رنده‎ی انگشت‎خوارمان این بار انگشتم را نخورده بود. یکدانه پیاز برداشتم و رنده کردم روی سیب‌زمینی‌ ها. جای تعجب داشت که چشمم را نسوزاند. انگار پیازش دل و دماغ نداشت اشک کسی را دربیاورد. خسته‎ تر از این حرف‎ ها بود. مخلوط سیب ‎زمینی و پیاز و گوشت چرخ کرده را به مامان سپردم که ماهیتابه را روی گاز گذاشته بود و منتظر بود تا کتلت‎ ها را مثل همیشه با یک قدرت اندازه‎گیری حسی و دقیق در کفِ دستش قالب بزند و توی روغن سرخ کند. یک اندازه و مرتب و ظریف. مثل وقت‎ هایی که نمی ‎فهمم چطور ممکن است آن همه سیب ‎زمینی را با سایز یکسان و ضخامت مشابه خرد کرده باشد و هنوز بعد از این همه سال نه تنها عادت نکرده ‎ام بلکه به وجد می ‎آیم. فکر میکنم یک نیروی ماورایی و نامرئی توی دست‎ های هر مادری پنهان شده‌اند که همزمان می‎تواند هم کتلت‎ ها را مثل سربازهای نظامی در کف ماهیتابه به یک شکل فرم دهد و هم وقتی دست‎ هایت را توی دست‎ هایش می‎گیرد، گرمایش می‎ تواند تا لایه‎ی n اُم از عمق قلبت را درنوردد. هم وقتی کره را روی نان می مالد آن را تبدیل به بهشتی ‎ترین نان و کره‎ی دنیا می ‎کند و هم وقتی با دست‎ هایش موهایش را از روی پیشانی‎ اش کنار می ‎زند، صحنه‎ی هنری خلق می ‎کند.

دست ‎هایش مهربان ‎ترین ‎اند...سخاوتمند ترین، حامی ترین...گاهی اوقات که چروک‎ های روی دستش را نشانم می‎دهد و می ‎گوید پیر شده‎ام، دلم چروک می شود. 


  • خانوم ِ لبخند:)

به همین سادگیا نیست...

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۸ ق.ظ

اون زمانی که "ناتور دشت" رو می خوندم هیچوقت فکر نمی کردم آخرین جمله ای که هولدن کالفیلد میگه انقدر تاثیرگذار باشه که حالا مدت‎هاست به یکی از قانون های نانوشته‎ی زندگیم تبدیل شده...

همون جمله ی آخر از خط آخر از صفحه ی آخر که نوشته بود: " هیچ وقت به هیچکس چیزی نگو؛ اگه بگی دلت برای همه تنگ میشه "


p.s: “Don’t ever tell anybody anything. If you do, you start missing everybody”

  • ۰۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۸
  • خانوم ِ لبخند:)