دوشنبههای ترم هفت
چقدر جایم کنار پنجره خالی است. یعنی بعد از من هم کسی غروب دوشنبه ها سرش را به چارچوب پنجرهی کلاس طبقه سوم تکیه داده و لیس زدنِ بستنیِ آدم های حیاط وسطی را از آن بالا تماشا کرده و چشم هایش پُر و خالی شده است؟
- ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۷
بچه های روستا "آموزگار" صدایش می زنند. با یکی دو سال اختلاف تقریبا هم سنِ خودِ ماست. متولد بهمن 69 است و کارشناس ارشد مشاوره. چهارسال می شود که توی نقطه ی صفر مرزی، در یک روستای بی امکانات به نام آیرقایه که حتی نانوایی هم ندارند، به بچه ها درس می دهد. راستش را بخواهی اصلِ اصلش انگار برای چیزی بالاتر از درس دادن آمده است که خانه و کاشانه و شهرش را رها می کند و به عشق بچه های بی امکاناتِ لب مرز، دل به دریا می زند و آسایش و راحتی خودش را فدای یک لبخندِ شیرینِ بچه ها می کند. مقداد باقرزاده همین آقا معلمی است که این بار از قصه ها پایش را بیرون گذاشته است و واقعیت دارد. معلمی که تنها برای یاد دادن الفبا و شمردن و خواندن نیامده است. جنسش انگار یکجورهایی از جنس آدم های نابِ قصه هاست.
همبازی کودکی هایم عروس شده بود و حال من شبیه وقتی بود که بعد از حمام، قطره آبی از انتهای موهای خیسام می چکد روی کمرم و یک حسِ خنکی می دود زیر پوستم و انگار تمام وجودم را قلقلک می دهد.
یک روز اگر به دنیا آمدی و چشمانت را رو به من باز کردی و نگاهت به چینهای کنار چشمانم افتاد که موقعِ لبخند زدن پررنگ می شود، یادت باشد مادرت در جوانی برای روزهای خوبش که هیچوقت نیامد، خیلی جنگید. تو هم برای روزهای خوبت بجنگ. این بار شاید زندگی به کام تو باشد. البته دنیا هیچوقت به کامِ کسی نبوده. اگر کسی چنین گفت باور نکن. دنیا شاید تنها چند روزی بر وفق مرادِ آدم باشد. امیدوارم برای تو اینگونه باشد...
نامه که همیشه نباید طولانی باشد. گاهی چند خطِ کوتاه هم کفایت می کند. همین.