بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوشنبه‎های ترم هفت

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۷ ب.ظ
همه ی دوشنبه عصرهای پاییزِ دو سال پیش، صندلی چوبی دسته‎دارم را می‎چسباندم به پنجره ی درازِ کلاسی که شماره اش را به خاطر ندارم و از آن بالا آدم های توی حیاط وسطی را تماشا می کردم و عین خیالم هم نبود که استادِ ریزه نقش و عینکیِ دیتابیس، پاورپوینت را تند تند ورق می‎زند و وقتی از داده و موجودیت و درج در پایگاه داده حرف می‎زند، اصلا از چه حرف می‎زند؟ جنسِ آرام و نازک صدایش بیشتر شبیه لالایی ای بود که در یک عصر پاییزی کسی توی گوش‎ات زمزمه کند و تو دلت بخواهد سرت را روی شانه ی دیوار لم بدهی و به این فکر کنی چقدر خوشبختی که همه ی دوشنبه های یک ترمِ پاییزی که از قضا شلوغ ترین و طولانی ترین روز درسی هفته هم هست، همیشه یک صندلی کنار پنجره برای تو خالی می ماند. مخصوصا اگر باران هم بزند.
چقدر جایم کنار پنجره خالی است. یعنی بعد از من هم کسی غروب دوشنبه ها سرش را به چارچوب پنجره‎ی کلاس طبقه سوم تکیه داده و لیس زدنِ بستنیِ آدم های حیاط وسطی را از آن بالا تماشا کرده و چشم هایش پُر و خالی شده است؟
  • ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۷
  • خانوم ِ لبخند:)

آقا معلمِ دبستان معرفت

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ق.ظ

بچه های روستا "آموزگار" صدایش می زنند. با یکی دو سال اختلاف تقریبا هم سنِ خودِ ماست. متولد بهمن 69 است و کارشناس ارشد مشاوره. چهارسال می شود که توی نقطه ی صفر مرزی، در یک روستای بی امکانات به نام آیرقایه که حتی نانوایی هم ندارند، به بچه ها درس می دهد. راستش را بخواهی اصلِ اصلش انگار برای چیزی بالاتر از درس دادن آمده است که خانه و کاشانه و شهرش را رها می کند و به عشق بچه های بی امکاناتِ لب مرز، دل به دریا می زند و آسایش و راحتی خودش را فدای یک لبخندِ شیرینِ بچه ها می کند. مقداد باقرزاده همین آقا معلمی است که این بار از قصه ها پایش را بیرون گذاشته است و واقعیت دارد. معلمی که تنها برای یاد دادن الفبا و شمردن و خواندن نیامده است. جنسش انگار یکجورهایی از جنس آدم های نابِ قصه هاست.

  • خانوم ِ لبخند:)

ما هیچ؛ ما نگاه

شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۲۹ ق.ظ

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

تا درِ میکده شادان و غزل خوان بروم*




*|حافظ |

  • ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۲۹
  • خانوم ِ لبخند:)

ساکنین طبقه پنجم

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۰۹ ق.ظ
بار اول بود که می رفتیم خانه‎اشان. نپرسیده بودیم طبقه چندم زندگی می کنند. رفته بودیم توی آسانسور ایستاده بودیم و کلید طبقه 1 را فشار داده بودم. آسانسور در طبقه اول متوقف شده بود و در را تا نیمه باز کرده بودم. تنها چند جفت کفش که جفت نشده بودند جلوی در و معلوم نبود متعلق به واحد اول است یا واحد دوم. دستم را روی عدد 2 فشار می دهم. طبقه دوم. لای در را باز می کنم. انگار کسی خانه نیست. سر و صدایی نمی آید. هیچ نوری توی راهرو نیست. طبقه سوم. لامپ راهرو روشن می شود. یک جفت کفش جلوی در جفت شده است. صدای تلویزیون می آید. به گمانم کسی آنجا، توی خانه روی مبل لم داده است و تنهایی اش را با صدای بلند تلویزیون پر می کند. طبقه چهارم. به نظر می رسد گلدانِ تزیینی روی جاکفشی شان را به تازگی خریده باشند. آدم های خوش سلیقه را می شود حتی از روی گلدان گل روی جاکفشی شان هم شناخت. طبقه پنجم. صدای چنگال و قاشق می آید. بوی غذا می آید. بوی استامبولی پلو. بوی سالاد شیرازی. بوی سبزی خوردن که عطر ریحانش پیشی گرفته است. بوی زندگی. دلم می خواهد توی طبقه پنجم بمانم. تکان نخورم . دلم می خواهد ساعت به وقت استامبولی خوردنِ ساکنینِ طبقه پنجم روی چهاردهم شهریور متوقف شود.
  • ۸ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۰۹
  • خانوم ِ لبخند:)

به فاطمه

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ق.ظ

همبازی کودکی هایم عروس شده بود و حال من شبیه وقتی بود که بعد از حمام، قطره آبی از انتهای موهای خیس‎ام می چکد روی کمرم و یک حسِ خنکی می دود زیر پوستم و انگار تمام وجودم را قلقلک می دهد.

  • ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۴۳
  • خانوم ِ لبخند:)

به بهار (5)

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۲۸ ب.ظ

یک روز اگر به دنیا آمدی و چشمانت را رو به من باز کردی و نگاهت به چین‎های کنار چشمانم افتاد که موقعِ لبخند زدن پررنگ می شود، یادت باشد مادرت در جوانی برای روزهای خوبش که هیچوقت نیامد، خیلی جنگید. تو هم برای روزهای خوبت بجنگ. این بار شاید زندگی به کام تو باشد. البته دنیا هیچوقت به کامِ کسی نبوده. اگر کسی چنین گفت باور نکن. دنیا شاید تنها چند روزی بر وفق مرادِ آدم باشد. امیدوارم برای تو اینگونه باشد...

نامه که همیشه نباید طولانی باشد. گاهی چند خطِ کوتاه هم کفایت می کند. همین.

  • ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۸
  • خانوم ِ لبخند:)