بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۱۷ مطلب با موضوع «زیر پوست شهر» ثبت شده است

نذار گُلای گلدونت بمیرن...*

يكشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۴۹ ب.ظ

 

برای این روزها.

 

 

دریافت
  • خانوم ِ لبخند:)
خانه‌های مدرن امروزی را با این نماهای پرطمطراق رومی و بی‌روح دوست ندارم. این خانه‌ها که آشپزخانه‌اش بی در و پیکر است و با سالن پذیرایی یکی شده است. همین خانه‌هایی که نه دالان‌های تودرتو و پستو و هشتی دارد نه یک حیاط خلوت درست حسابی و نه گوشه‌ی دنج و امن برای ساعتی ورق زدن کتاب‌ها بدون صدای مزاحم تلویزیون. آرامش، نور، رنگ و سه‌کنجِ خلوت در معماری این خانه‌ها گم است. گم‌شده‌هایی که هرجایی از شهر نگاهم به خانه‌های یکی دو طبقه با نمای آجر سه سانتی قهوه‌ای و پنجره‌های تمام قدِ بالکن می‌افتد دلم می‌خواهد بین این آسمان‌خراش‌های شیک و دل‌فریب، این خانه برای من باشد با همان تک درخت سال‌خورده‌اش که تا لب دیوار حیاطش قد کشیده و سرش را رو به کوچه خم کرده است.


  • خانوم ِ لبخند:)

سبک‌تر؟

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ق.ظ

آدم‌های باهوش و با جسارت را دوست دارم. بارها فکر کردم من اگر جای پری بودم، حاضر می‌شدم سال پنجمِ پزشکی دانشگاه تهران، برگه انصراف را بنویسم؟ به چه قیمتی حاضر بودم رشته و دانشگاهی را که برای بعضی‌ها یک رویای دوردست بیشتر نیست، رها کنم و خودم را پیدا کنم؟

تجربیات شگفت‌انگیز سفرهای پری، مریم، سارا و مهزاد را می‌خوانم و کیف می‌کنم از وجود آدم‌هایی که تابوها را شکسته‌اند و به دنبال پیدا کردن خودشان، دل به دریا زده‌اند. من این آدم‌ها را فرای هر اختلاف عقیده و چارچوب‌های ذهنی، به شدت تحسین می کنم و دوست‌شان دارم. چرا که به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر سفر نکنی و این دخترها، نمردن را انتخاب کرده‌اند. زندگی را... شاد بودن را... تلاش برای سروکله زدن با پدر و مادرهای همیشه نگران را...



آنها را در سایت سبک‌تر بخوانید و سفر ارزان و کم‌خرج را یاد بگیرید.


  • خانوم ِ لبخند:)

خواب بودم که زنگ زده بود. گوشی روی حالت پرواز بود و زنگ نخورده بود. مسیر اصلی‌اش را کج کرده بود و خودش را رسانده بود به خانه. در را که باز کردم دیدم با چترش ایستاده و می‌گوید:" داره برف میادهااا. هرچی زنگ زدم گوشی تو برنداشتی، اومدم خونه بهت بگم پاشو برفو ببین". بعد در خانه را بست و رفت. شال و کلاه کردم و رفتم تو حیاط. روی تخت چوبیِ بهارخواب نشستم و به دانه‌های شش وجهی برف که آرام و بی‌ادعا فرود می‌آمدند چشم دوختم. به این فکر کردم که چند نفر توی این دنیا می‌دانند که من برای برف می‌میرم؟ چند نفر می‌دانند در پاییزی که گذشت و زمستانی که به نیمه رسید، شب‌ها به امید دیدن اولین دانه‌ی برف چندبار در خانه را باز کرده‌ام و در نور زردرنگ تیر چراغ برق، دانه‌های ریز باران را تماشا کرده‌ام که خیال برف شدن نداشتند؟ چند نفر به محض دیدن اولین دانه برف راه‌شان را کج کرده‌اند و خودشان را به من رسانده‌اند تا از خواب بیدارم کنند و بگویند:" داره برف میادهااا". چند نفر بلد بوده‌اند مثل شیره، برف دلم را اینچنین آب کنند؟


  • خانوم ِ لبخند:)

بار دیگر فصلی که دوستش داشتم

شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۹ ق.ظ

حتی عمر طولانی‌ترین دلخوشی‌ها هم از عمر دردهای کوتاه‌مدت کمتره. قاعده‌ای که باید یاد هرکسی بمونه تا قدر لحظه‌های ریز خوشبختی رو هم بدونه. مثل عمر کوتاهِ تنِ خیسِ پاییز که برای من یه دلخوشی بزرگ بود. پهن بود. عریض بود. حتی اگر هیچ عکس یادگاری ای با برگ ریزونش نگرفته باشم، زیر هیچکدوم از باروناش قدم نزده باشم، هیچکس به عطر یه فنجون قهوه مهمونم نکرده باشه، حتی اگر تنها نشونه‌اش برای من، زودتر تاریک شدنِ اتاقم باشه وقتی خورشید هنوز ساعت پنج بعداز ظهر نشده، غروب می‌کنه.

شاید یه روز سرد
شاید یه نیمه شب
دلت بخواد بشه
برگردی به عقب...*
  • خانوم ِ لبخند:)

طعم پرتقال تلخ می‎دهد...

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۲۳ ق.ظ

حلقه‎ی فیلم سی و شش تایی که گذاشتیم توی دوربین آنالوگ و راهی سفر شدیم را یادت هست؟ عکسی که در پارک شاهرود با آن درخت‎های سر به فلک کشیده اش انداختیم را چطور؟ مجسمه‎ی نیم تنه‎ی مرحوم خیام را چطور؟ شب بود! نور کافی برای یک عکس خوب وجود نداشت، اما ما که نگران این چیزها نبودیم هیچوقت. ما فقط دل مان می‎خواست در آن شبِ سرد که بیشتر حال و هوای آذر ماهِ آخرِ پاییز را داشت با خیام نیشابوری در مقبره‎اش عکس یادگاری بگیریم. اینکه آن شب تا صبح توی چادر یخ زدیم و خواب‎مان نبرد یا اینکه من توی آن شهر غریب زدم زیر گریه، هیچ کدام باعث ناراحتی‎ام نمی‎شود. تنها چیزی که دلم را نخ‎کش می‎کند حلقه‎ی فیلم سی و شش تایی است که توی شلوغی بازار رضای مشهد گم شد و عکس‎هایش هیچوقت هیچوقتِ هیچوقت ظاهر نشد. خدا می‎داند که تا روز آخر سفر چقدر کیسه‎های خرید و کیف‎مان را گشتم به این امید که گم نشده باشد، که شاید یک جایی توی همین سوراخ سنبه‎های کیف و وسایل گیر افتاده باشد و پیدایش کنم. ولی حلقه‎ی سی و شش تایی فیلم پیدا نشد. مثل همه‎ی چیزهای گم شده‎ای که سرنوشت‎شان پیدا شدن نبود! مثل همه‎ی آدم های گمشده‎ای که یک روز رفتند و تنها چیزی که ازشان باقی ماند عکس سه در چهار روی اعلامیه‎ای بود که با تیتر بزرگ بالایش زده بودند " گمشده" و به در و دیوار محل و چند خیابان آن‎ورتر چسبانده بودند. اینکه چیزی یا کسی گم می‎شود و دیگر پیدا نمی‎شود درُست! اما این دلیل نمی‎شود که ما دیگر هیچوقت دنبالش نگردیم. دلیل نمی شود که چشم نگردانیم دنبال‎شان. دلیل نمی‎شود تا یک کسی یا چیزی شبیه گمشده‎ی خودمان می‎بینیم دل‎مان هوایش را نکند، نگوییم کاش بودی، چشم‎هایمان متلاطم نشود. دلیل نمی‎شود بچه‎ی بازیگوش درون‎مان پایش را روی زمین نکوبد و بی‎تابی نکند...

پیدا نشدن ربطی به گشتن ندارد. اگر بدانی!

  • خانوم ِ لبخند:)

زندگی زیر پوست شهر

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۵۳ ق.ظ

همین امشب زندگی را دیدم که دستش در دست‎های مردی حدودا چهل ساله جا خوش کرده بود. وسط پیاده رو بالا و پایین می‎پرید و من قدم هایم را آهسته‎تر کرده بودم که از پشت سر قدری تماشایش کنم. آقای حدودا چهل ساله به زندگی نگاه می‎کرد و برایش می‎خواند:

" عسل من کیه؟" زندگی یک قدم برمی‎داشت و با آهنگ لطیفی می‎گفت" من، من"،

"عشق من کیه؟"، " من، من"، " زندگی من کیه؟"، "من، من"

زندگی، دخترک مو مشکی سه چهار ساله‎ای بود که خیلی خوب از پس نقش ‎‎اش برآمده بود، چشم‎هاش برق می ‎زد و از پدرش بی‎محابا دل می‌بُرد؛ بی توجه به اینکه چرا انقدر باران نمی‎بارد، آدم ها چرا انقدر اخمالو شده‎اند و زندگی چرا این همه یکنواخت شده است.


  • خانوم ِ لبخند:)

آقا معلمِ دبستان معرفت

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ق.ظ

بچه های روستا "آموزگار" صدایش می زنند. با یکی دو سال اختلاف تقریبا هم سنِ خودِ ماست. متولد بهمن 69 است و کارشناس ارشد مشاوره. چهارسال می شود که توی نقطه ی صفر مرزی، در یک روستای بی امکانات به نام آیرقایه که حتی نانوایی هم ندارند، به بچه ها درس می دهد. راستش را بخواهی اصلِ اصلش انگار برای چیزی بالاتر از درس دادن آمده است که خانه و کاشانه و شهرش را رها می کند و به عشق بچه های بی امکاناتِ لب مرز، دل به دریا می زند و آسایش و راحتی خودش را فدای یک لبخندِ شیرینِ بچه ها می کند. مقداد باقرزاده همین آقا معلمی است که این بار از قصه ها پایش را بیرون گذاشته است و واقعیت دارد. معلمی که تنها برای یاد دادن الفبا و شمردن و خواندن نیامده است. جنسش انگار یکجورهایی از جنس آدم های نابِ قصه هاست.

  • خانوم ِ لبخند:)

ملالی نیست جز...

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۳ ب.ظ

خبر اینکه ما از رفاقت در محضر بعضی ها استعفا داده ایم. خبر اینکه دلمان دیگر بهشان خوش نیست. خبر اینکه دیگر منتظر نیستیم خبری، خطی، پیامی از آن ها به ما برسد. خبر اینکه دیگر از دیدن شان دوکیلو قند که هیچ، یک حبه قند هم در دل‎مان آب نمی‎شود. خبر اینکه کنارگذاشتنی ها را باید گذاشت کنار. خبر اینکه دلمان هم اگر برایشان تنگ بشود، دیگر کاری از دست ما ساخته نیست. خبر اینکه از چشم مان افتاده اند، سقوط کرده‎اند. خبر اینکه تنهایی عزیزمان را دوست تر داریم. خبر اینکه حصارِ جمع و جورتری دور محوطه ی قلب مان کشیده ایم. خبر اینکه لب پشتِ بوم دل ما دیگر هیچ پرنده ای ساکن نمی شود، مگر موقتی و کوتاه.

راست می گفت صمد آقای بهرنگی که بالاخره در زندگی هر آدمی یک نفر پیدا میشود که بی‎مقدمه آمده، مدتی مانده، قدمی زده و بعد اما بی هوا غیبش زده و رفته. آمدن و ماندن و رفتن آدم ها مهم نیست. اینکه بعد از روزی روزگاری ، در جمعی حرفی از تو به میان بیاید ،
آن شخص چگونه توصیفت میکند مهم است. اینکه می گوید دوست خوبی بودی برایش یا مهم‎ترین اشتباه زندگی‎اش...اصلا می شود روی دوستی ات حساب کرد یا نه. اینکه به گمانم ذهنیتی که آدم ها برای هم به یادگار می گذارند، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد. وگرنه همه آمده اند که یک روز بروند.


پ.ن: لزومی به توضیح دادن درباره مخاطب داشتن یا نداشتنِ نوشته هایم نمی بینم : )
  • ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۳
  • خانوم ِ لبخند:)

من گُنگِ خواب دیده و عالم تمام کر...

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۴۴ ب.ظ

هرکس می‎تواند برای خودش لیستی داشته باشد از صد کاری که مثلا قبل از مرگ باید انجام داد، صد لذتی که باید قبل از مردن تجربه کرد، صد مکانی که باید قبل از مرگ رفت و صد کتابی که باید خواند، صد فیلمی که باید دید و الخ...

چقدر حیف است که آدم بمیرد و طلوعِ خورشید را از نوک قله‎ی دماوند ندیده باشد. توی جاده‎ی چالوس توقف نکرده باشد و از آن بستنی های دهاتی که مزه‎ی شیر تازه می دهد، نخورده باشد. حداقل یک بار از این لباس های غواصی نپوشیده باشد و برای مرجان ها و ماهی هایِ زیر آب دست تکان نداده باشد. وقت هایی که باران می آید، جفت پا توی چاله های آبِ جمع شده وسط خیابان نپریده باشد. زیرِ برجِ پیزای ایتالیا نایستاده باشد و مطمئن نشود برجِ کج شده روی سرش نمی افتد. حیف است که آدم دستِ یکی از بچه های گل فروشِ سر چهارراه را نگرفته باشد و یک وعده ناهار مهمانش نکرده باشد و ذوقِ توی چشم هایش را ندیده باشد. چه اندازه حسرت بر انگیز است آدم قبل از اینکه در سی سالگی‎اش روی تابِ شهربازی بنشیند و کسی مثل پنج شش سالگی هایش هُل‎اش بدهد، بیفتد بمیرد. حیف است آدم بمیرد ولی پشتک زدنِ دلفین ها را نبیند، بلد نشده باشد با انگشت کوچکش سوت بزند، کتابِ بادبادک باز را نخوانده باشد، شخصیت حسن را نشناسد و رفیقی مثلِ حسن نداشته باشد. باور کنید حیف است اگر آدم قبل از مردن، یک شب توی کیسه خواب در جنگل نخوابیده باشد، از سرما نلرزیده باشد و صدای زوزه ی گرگ را از فاصله ی پانصد متری نشنیده باشد، صبحی را ندیده باشد که وقتی چشمش را باز می کند، آسمان بالای سرش باشد و قطرات شبنم روی صورتش...

حیف است آدم بمیرد و گره‎ی هیچ کراواتی را گره نزده باشد. دور گردنِ کسی دستش را حلقه نکرده باشد، موهای کسی را نبافته باشد و انتهای موهای بافته را با روبان های رنگی پاپیون نزده باشد.

راستی حیف نیست آدم بمیرد و زیر گوشِ هیچ کسی "دوستت دارم" را زمزمه نکرده باشد؟



من گُنگِ خواب دیده و عالم تمام کر؛

من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش...

  • ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۴
  • خانوم ِ لبخند:)