بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۱۳ مطلب با موضوع «یک رفیقانه آرام» ثبت شده است

در میانه‌ی یک سفر طولانی بوده‌ام. از آن سفرهایی که برای رفتن باید همه چیزها و آدم‌های دوست داشتنی‌ام را پشت سرم جا می‌گذاشتم تا بال پریدنم را قیچی نکنند. روزهای زیادی را تنهای تنها قدم زده‌ام، زیر باران بی‎امانِ زمستان، خیس و تب‌دار ادامه داده‎ام. آفتابِ پر حرارتِ مردادِ داغ، یخم را آب کرده و وا رفته ادامه داده‎ام. روزهایی را از سر گذرانده‌ام که رفتنِ پیوسته آرامم می‌کرد و مصمم‌تر از همیشه به بازنیامدن فکر می‌کردم. باید انقدر راه می‌رفتم که هوای رسیدن از سرم بیفتد. شده تا آخر دنیا، شده بی‌مقصد و بی‌هدف، شده بی نقشه و همراه...باید می‌رفتم که کسی توی پستوی متروکه‎ی دلم سرک نکشد و راز مگو، بگو نشود.

امروز اما انگار کسی من را از میانه‎ی سفرِ عجیب و طولانی‌ام بازگردانده است. در عوضِ همه چیزهایی که یک بار ازشان عبور کرده بودم، حالا اندکی تجربه و بسیار بسیار بهانه برای برگشتن دارم. مسیر طاقت فرسای سفر، رمقِ بدنم را کشیده اما همان دستی که در میانه ی راه روی شانه‎ام نشست، دلم را هم بند زد. جای خستگی‎های چال شده زیر چشمانم هنوز درد می‌کند اما هیچوقت تا این اندازه دلم گرم نبوده است.

از سفر برگشته‌ام و آنکه رِندانه در میانه‎ی راه به استقبالم آمده است آغوشش وطنِ دیرینه و مُدامم است.

  • خانوم ِ لبخند:)

برسد به دست 96

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۱۸ ب.ظ

عجیب و پر ماجرا و غمگین و دوست‌داشتنی بودی. در اوج دوران استیصال و نااُمیدی‌‎ام شروع شدی و برای آمدنت توی چشم‌هام شوق نبود. دلم لباس نو و تازه شدن دیدارها را نمی‌خواست. ملال‎آور از بهار عبور کردی و دلم را که تنگ‌تر از ته سوزن بود، ندیدی. به نیمه نرسیده بودی که کفش‌هام را جفت کردی جلوی پام و گفتی مگر این چهاردیواری دلت را نزده بود؟ مگر شب‌ها را تا روشنی صبح، در فکر و خیالِ مبهمِ آینده غرق نبودی؟ دست‌هام را گذاشتم روی زانوم و بلند شدم. همه‌ی خستگی‌ها را به جان خریدم. پنجره شدی بین من و جهان اطرافِ کمتردیده‌ام. کمی قد کشیدم و روی نوک انگشتهام ایستادم و جهانِ بیرونِ پنجره را جورِ دیگری دیدم. عمیق‌تر، بی‌پیرایه‌تر، شفاف‎تر. طعم گس یک استقلالِ نارس را زیر زبانم مزه مزه کردم و نور از لابلای شاخه‎های انبوهِ غم و سردرگمی، در حیاط خلوت خانه‎ام سرک کشید. در زمستان و سرمای نه چندان پُرابُهت دی ماه بیست و پنج ساله شدم. شمع بیست و پنج سالگی را به دور از هیاهو و آدم‎ها فوت کردم و از اینکه به اندازه ربع یک قرن، زیستن را تجربه کرده بودم، احساس خوشایندی داشتم. از پس ناملایمتی‌های زندگی برآمدن حتی اگر به قیمت جا گذاشتن تکه‎هایی از خود در گذشته باشد، هنرِ زیستن را به آدم یاد می‎دهد و حالا کمی بعد از روزهای بیست و پنج سالگی احساس می‌کنم بُرشی کوچک از این هنر اکتسابی را به دست آورده‌ام. پُر بی راه نگفته‌ام اگر بگویم پر فراز و فرود ترین روزهای جوانی‌ام را در بطنِ تو گذراندم و تو شدی معنای ملموسِ دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور.

دوست دارم که سال‎های بعد، از تو به خوبی یاد کنم. دوست دارم به بهار بگویم نقطه‌ی عطف زندگیم در همین سال اتفاق افتاد. عاشق شدم. دلم برای کسی تپید که هزار کاکُلی شاد در چشمانش است و هزار قناریِ خاموش در گلویم را به نغمه واداشت. که دوست داشتنش من را قوی و زیبا و شادمان کرد. جوانه زدم و از میان شیارهای سیمانی دوباره سبز شدم.

داری تمام می‌شوی و سطرهای آخر را برایت می‌نویسم. دلم روشن است که همه‎ی بغض‌های دمادم و دلهره‎ها و دلواپسی‌ها و سطرهای نم‌دارت را از یاد خواهم برد تنها اگر او بخواهد.

  • ۱ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۱۸
  • خانوم ِ لبخند:)

شانزده و شانزده دقیقه

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۱۶ ب.ظ

آن شب که پاهام را گذاشتم روی شن‌های ساحل دریای انزلی و چشم‌هام را بستم؛ آن شب که موج دریا بی‌تاب‌تر از همیشه خودش را نوک انگشتانم می‌رساند و باد خنکِ عجیب تابستانی شالم را به رقص درمی‎آورد، آن شب که ساحل تاریک بود و تنها نوری که در انتهای بی انتهای دریا سوسو می‎زد یک کشتی بود که دور و دورتر می‎شد؛ همان شب دلم تو را بیشتر از همیشه می‌خواست.

در خاطرم مانده که چند قدم بیشتر از دریا فاصله گرفتم و گفتم اگر دوستم داشته باشد خودش را می‌رساند مثل موجی که آن شب هر طور شده خودش را بهم رسانده بود و نگذاشته بود فاصله‌ی بین‎مان احساس شود. چشم‌هام را باز کردم و تعداد دفعاتی را که هرچه من عقب کشیدم، دریا پیش‌دستی کرد و پا به پایم آمد، شمردم. صدایی در درونم می‎خواند که: "اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم...مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی*".


*سعدی

  • خانوم ِ لبخند:)

و قَسَم به امید...

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۱۸ ب.ظ

کَیْفَ أَنْساکَ وَلَمْ تَزَلْ ذاکِرِی ؟

« چگونه فراموشت کنم، در حالی که تو همیشه به یاد منی!؟ »


| مناجات امیدواران |

  • ۱۶ آبان ۹۶ ، ۲۲:۱۸
  • خانوم ِ لبخند:)
نفسِ گرمِ رفاقت و معجزه‌ی کلمات اگر نبود، همان سال اول از نوشتن دست شُسته بودم و از بام وبلاگ‌نویسی پریده بودم. اما یقینا یک چیزهایی وجود داشته که 5 سالِ تمام، من را پای‌بند این خانه و کاشانه کرده است. اینجا کنار سطر به سطر این نوشته‌ها، گاهی خندیده‌ام؛ گاهی چایم یخ کرده و دلم گرم شده است و جای پای کلمات خیسش هم هنوز نم دارد!
دلم دنیا دنیا تنگ روزهای دور است و زیاده حرفی نیست؛ جز اینکه من این بچه‌ی پنج‌ ساله‌ی سربه‌هوا را با تمام مخاطب‌های خاموش و روشنش دوست دارم.  دوست‌های خاموش را به اندازه‌ی روشن‌ها و روشن‌ها را به اندازه ی نور، پَرِ چادر مادربزرگ و آب‌های دریای جنوب : )




هنر و علم و سیاست همه خوب‌اند ولی
ای به قربان همانی که رفاقت بلد است

  • خانوم ِ لبخند:)

از راست به چپ: نبات، افرا، ریحون، لیلی کوچیکه





  • خانوم ِ لبخند:)

بهارِ دلکش رسیده... دل به جا نباشد؛ انصافانه س ؟

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۶ ب.ظ

آخرین نوشته‎ی زمستانِ بی برفِ

سال یک هزار و سیصد و نود و چهارِ خورشیدی

و

خدانگهدار...

قرار مان کنارِ لحظه ی " حول حالنا الی احسن الحال..."



حال وبلاگستان خوب بود. خوبِ خوب هم که نبود باز بلاگرها غمگین یا شاد، روزانه نویس یا خاطره نویس، می آمدند می نوشتند، می خواندند. بازی وبلاگی که راه می انداختند، موجِ نوشته های وبلاگی بود که سرازیر می شد. حال کامنت دونی ها خوب بود. اگر روزی ده بار لیست نوشته های دوستان را رفرش نمی کردی، دلت تنگ می شد. وسطِ حال خوب مان، طوفان شد. نیمی از نوشته ها را باد برد. اما انگار طوفان فقط نوشته هایمان را نبرد، چیزهای دیگری را هم زد زیرِ بغلش و با خودش برد که همان موقع نفهمیدیم. چیزهایی مثلِ همسایه های قدیمی، دل و دماغِ نوشتن، رمقِ کامنت گذاشتن و حوصله ی خواندن را هم با خودش برد. یک ماه ننوشتیم. وقتی هم برگشتیم، دیگر مثلِ قدیم دست مان به کیبورد نرفت. یواش یواش دو روز یکبار وبلاگ مان را چک کردیم. ستاره ی کنار وبلاگ های خوانده نشده، کم فروغ شد. آهسته آهسته یادمان رفت ترکِ دیوار و بوی قرمه سبزی همسایه ی بغلی و کتاب و شعر و موسیقی، بهانه های کوچکی بودند برای نوشتن، برای دورِ هم بودن، برای چراغِ وبلاگ را روشن نگه داشتن. از یک روزی به بعد، انگار دیگر هیچ سوژه ای برای نوشتن در وبلاگ پیدا نشد. شاید هم خودمان چشم هایمان را بستیم و دلمان خواست دیگر نبینیم. خب بالاخره گاهی آدم مجبور است با چشم های بسته زندگی کند و زندگی با چشمانِ بسته غمگین است. آدم برای اینکه چشم هایش را روی بدی ها و سیاهی ها و زشتی ها ببندد، به اجبار، فرصتِ قشنگ دیدن را هم از دست می دهد. فیلمِ زندگی با چشمانِ بسته را که دیده اید؟!

کاش می شد آدم یکی از چشم هایش را به روی سیاهی ها ببندد و دیگری را باز نگه دارد برای قشنگ دیدن، برای قشنگ خواندن، برای قشنگ نوشتن... ولی کاش را کاشتیم، سبز نشد که نشد. زندگی با دو چشمِ باز، درد دارد ولی هنوز قشنگ است. مثل وبلاگ نویس بودن. مثل دوستی‎هایمان که به قول رادیو چهرازی:


دوستی، گاهی جنون آمیز است، گاهی خلسه ناک و، گاهی ساکت و غروب با قطارِ لیوان ها. گاهی از میانش چیزهایِ این طوری پیدا می‌شود، گاهی هم سرَش را تویِ لاکِ خودش می‌برد. امّا دوستی مثلِ هیچ چیز نیست. امّا دوستی، مثلِ کوه سرِ جاش هست و، مُدام تویِ دیگ اش چیز های نامنتظر می‌جوشد. جنون هست؛ البتّه دل تنگی هم هست. اصلن انگار ما با دلِ تنگ زاده ایم. دل مان برای هر چیزِ کوچک، چه قــــدر تنگ است. باید برای تو می‌نوشتم قدر دانِ همه ی دوستی و جنون و دل تنگی، هستم.

آدمی به فَرد می‌میرد. تنها به جمع است که زنده است و معنا دارد. و من جمع را، یادَ م هست، قدرش را می‌دانم؛ گیرم سال تا سال دهانم به گفتنش باز نشود. این طور انگار آدم رازِ هستی را می‌داند. خیالش تخت است انگار. تازه این ها به کنار، کسی چه می‌داند؟ دوستی هر روز چیز های تازه می‌زاید.

مگر نه ؟

  • خانوم ِ لبخند:)

چهار سال و یک روزگی

پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۷ ب.ظ

درست چهار سال و یک روز پیش بود. هنوز زمستون بود. تو گیر و دارِ ترمای اول دانشگاه و خونه تکونیای عید و بیست و پنج روز مونده به بهار، کرکره ی وبلاگم رو تو بلاگفا کشیدم بالا و گفتم الهی به امیدِ تو...با یه قالبِ فکستنیِ آبی شروع کردم که آدم برفیِ هدرش رو عاشق بودم. اسمش رو گذاشتم "قابی به وسعتِ ضربانِ زمان". از هر دری گفتم و شنفتم. شکلِ خودم بودم. بیشتر، حس های خوب مو نوشتم. غر زدم ولی کم زدم. با چشمِ خیس، با لبِ خندون، با خستگیای جسمی و روحی، با دل خوش و ناخوش...اما موندم و نوشتم. اسم وبلاگم رو تغییر دادم. از بلاگفا دل کندم و دلم به بیان خوش شد. رفقایِ وبلاگیِ قدیمیم آب رفتن، غصه خوردم. بعضی از رفقا هم موندن و پررنگ تر شدن، حقیقی تر، دوست تر، رفیق تر...یه گوشه از قلبم به نام شون شد. فیسبوک بود، اینستاگرام اومد، وایبر رفت، تلگرام هست، بلاگفا نابود شد ولی برای من هیچ گوشه ای از دنیای مجازی، دنج تر و امن تر و سر به زیر تر از وبلاگ نشد.

برای کسی که تا حالا پارو نزده و پاش به جزیره ی وبلاگ نویسا باز نشده، نمیشه از قشنگیای نوشتن گفت. مثل اینه که بپرسیم چرا سمفونی نُهُم بتهوون قشنگه؟ اگر زیباییش رو نفهمی هیچ کس نمیتونه بهت بگه چرا...


+ تمامِ آرامش و بی حاشیه بودن این چهار سال رو مدیون نگاهِ مهربون دوستایی هستم که بی چشمداشت کنارِ من و نوشته هام بودن و هستن : )




  • خانوم ِ لبخند:)

برای دورهای خیلی خیلی نزدیکِ قلبم

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۰۰ ب.ظ
روزی که وارد دنیای وبلاگ نویسی شدم هیچوقت فکر نمی‎کردم بتونم آدمایی رو پیدا کنم که همراه و همدل و همرازم باشن. دوستایی که با وجود فاصله‎های جغرافیایی، خیلی نزدیک تر از اون چیزی هستن که بتونی تصور کنی... انگاری تو کنجِ قلبت، دنج‎ترین جای ممکن رو پیدا کردن و یه خونه‎ی با صفا ساختن... یکی به تعداد کلِ اعضای خانواده کلید درست کرده...یکی اسپند دود کرده ... یکی باغچه رو غرقِ گل کرده...یکی حوضِ وسط خونه رو رنگِ آبی زده و ماهی گلی ها رو تو آب رها کرده...یکی دیوارا رو نقاشی کرده به رنگ اِسمامون...یکی حیاط رو آب و جارو کرده و فرش پهن کرده و سفره انداخته...یکی آش رشته پخته و ریخته توی ظرفای گلِ سرخی...یکی از در با نونِ سنگک تازه وارد شده و به همه لبخند زده...یکی چایِ هل دم کرده و استکانِ کمرباریک چایِ هرکس رو کنارش گذاشته و سفارش کرده تا یخ نکرده و از دهن نیفتاده بخورن...یکی هم دوربینِ آنالوگِ قدیمی رو برداشته و همه رو تو یه قاب جمع کرده و گفته بگین "سیییب"...و این شده اولین سکانس از فیلم زندگی بلاگیا.

یه روز مطمئنم وقتی نشستم روی زمین و دارم موهای بهار و میبافم، نگاهم میفته به رنگ سبز همیشه کمرنگِ روبانی که انتهای موهاش میبندم و بوی نرگس میپیچه توی سرم و دلم خیلی تنگ میشه. یه روز وقتی پشت چراغ قرمز، پلی لیست موزیک، اتفاقی میرسه به اون آهنگِ شاد، چشمام خیس میشه و پشت عینکِ آفتابی هیچکس از قطره های اشکم با خبر نمیشه. یه روز با دیدن عروسک جغدِ بچه ای که تو خیابون میبینم، دلم حتما ضعف میره. مطمئنم یه روز وقتی صدای خودمو می شنوم که اتفاقی توی فیلم های موبایل ضبط شده، خنده م میگیره و حتما دلم می خواد دوباره یه چیزی به یاد اون روزا ضبط کنم و بفرستم برای دوستایی که صداشون بخش مهمی از صداهاییه که دلم نمیخواد هیچوقت از حافظه ی شنیداریم حذف بشه...یه روز اگر زنده باشم، وقتی شمع تولد سی سالگی مو فوت می کنم مطمئنم درست مثلِ روز تولد بیست و سه سالگیم، لبخند و بغضم باز سرِ اول شدن شوخی شون میگیره و من باز به جبر جغرافیایی لعنت می فرستم و زیر لبم زمزمه می کنم ...
تو اون سال ها، زندگی بی شما یه فیلم صامت بود.شما که پیدا شدین، صداش گُل کرد. خنده هاتون زندگی مو زیباتر...خنده هاتون، غصه هامو کم میکرد... 

+تمام قد مدیون بودن تان هستم رفقای جاان : )

  • خانوم ِ لبخند:)

شیرینِ من!

دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۴ ب.ظ

همه چیزهایی را که دوستشان دارم به اسم شیرینی ها نام گذاری می کنم. مثلا نبات، پشمک، شکلات، آبنبات، ناپلئونی، خامه ای و الی آخر که البته به نسبت درجه ی محبوبیت شان برای اشیا و افراد انتخاب می شوند.

اسمش را گذاشته ام شیرین!

شیرین یعنی تمام خوبی ها را یکجا داشتن. شیرین یعنی همه ی شیرینی های خوشمزه ی دنیا را ریخته باشند توی یک شیشه و مخلوطی ناب درست کرده باشند که عطرش آدم را کلافه می کند. شیرین یعنی خلاصه ی حس های خوبِ من.

جانان و دلبر و بهار و شیرین!! خانواده خوبی می شویم. نه؟

  • خانوم ِ لبخند:)