بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر» ثبت شده است

به تابستانِ داغ

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۳۰ ب.ظ
تابستان عجیبی بودی! بر خلاف تابستان‌های گذشته‌ی سالیانِ عمرم نه شبیه سال‌های مدرسه، کوتاه و اشتیاق‌آور بودی و نه شبیه تابستان‌های سال‌های بعد از فراغت از مدرسه، کسل‌کننده و دراز و بی‌خاصیت؛ اما تا دلت بخواهد داغ و تازه و از تنور درآمده بودی. روی زخم‌های به بار نشسته روی دلم دست کشیدی و اگرچه جای زخم‌ها بیشتر سوخت اما مرهم شدی. با سفر کوتاهی که برایم تدارک دیدی، خونِ تازه‌نفس به رگ‌هایم دواندی. کرختی و مُردگی‌ای را که سخت در من رسوب کرده بود و جزئی از وجودم شده بود، با آبِ روان دریا شستی. شبیه یک کودک چموش و بازی‌گوش تکه سنگی برداشتی و سکونِ این مردابِ لجن‌گرفته را به هم ریختی. با این همه اما هیچوقت فصل مورد علاقه‌ی من نبودی و نخواهی بود. دلم برای روزهای بلندت که نه اما برای یادگاری‌هایی که روی تن‌ات نوشتم تنگ می‌شود.
بعدها شاید خاطره‌ی این تابستان با نشانه‌های روشنش تنها کمی بیشتر از باقی تابستان‌ها در خاطرم بماند.
  • خانوم ِ لبخند:)

طعم پرتقال تلخ می‎دهد...

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۲۳ ق.ظ

حلقه‎ی فیلم سی و شش تایی که گذاشتیم توی دوربین آنالوگ و راهی سفر شدیم را یادت هست؟ عکسی که در پارک شاهرود با آن درخت‎های سر به فلک کشیده اش انداختیم را چطور؟ مجسمه‎ی نیم تنه‎ی مرحوم خیام را چطور؟ شب بود! نور کافی برای یک عکس خوب وجود نداشت، اما ما که نگران این چیزها نبودیم هیچوقت. ما فقط دل مان می‎خواست در آن شبِ سرد که بیشتر حال و هوای آذر ماهِ آخرِ پاییز را داشت با خیام نیشابوری در مقبره‎اش عکس یادگاری بگیریم. اینکه آن شب تا صبح توی چادر یخ زدیم و خواب‎مان نبرد یا اینکه من توی آن شهر غریب زدم زیر گریه، هیچ کدام باعث ناراحتی‎ام نمی‎شود. تنها چیزی که دلم را نخ‎کش می‎کند حلقه‎ی فیلم سی و شش تایی است که توی شلوغی بازار رضای مشهد گم شد و عکس‎هایش هیچوقت هیچوقتِ هیچوقت ظاهر نشد. خدا می‎داند که تا روز آخر سفر چقدر کیسه‎های خرید و کیف‎مان را گشتم به این امید که گم نشده باشد، که شاید یک جایی توی همین سوراخ سنبه‎های کیف و وسایل گیر افتاده باشد و پیدایش کنم. ولی حلقه‎ی سی و شش تایی فیلم پیدا نشد. مثل همه‎ی چیزهای گم شده‎ای که سرنوشت‎شان پیدا شدن نبود! مثل همه‎ی آدم های گمشده‎ای که یک روز رفتند و تنها چیزی که ازشان باقی ماند عکس سه در چهار روی اعلامیه‎ای بود که با تیتر بزرگ بالایش زده بودند " گمشده" و به در و دیوار محل و چند خیابان آن‎ورتر چسبانده بودند. اینکه چیزی یا کسی گم می‎شود و دیگر پیدا نمی‎شود درُست! اما این دلیل نمی‎شود که ما دیگر هیچوقت دنبالش نگردیم. دلیل نمی شود که چشم نگردانیم دنبال‎شان. دلیل نمی‎شود تا یک کسی یا چیزی شبیه گمشده‎ی خودمان می‎بینیم دل‎مان هوایش را نکند، نگوییم کاش بودی، چشم‎هایمان متلاطم نشود. دلیل نمی‎شود بچه‎ی بازیگوش درون‎مان پایش را روی زمین نکوبد و بی‎تابی نکند...

پیدا نشدن ربطی به گشتن ندارد. اگر بدانی!

  • خانوم ِ لبخند:)