بهار جانکم
بینهایت دوست دارم دستت را بگیرم و بند کفشهای کوچکت را ببندم، با تو و پدرت زیر باران قدم بزنم، گیلاسها را روی گوشهات گوشواره کنم، از رقص موهات در باد کیف کنم و برای شادی غلیظی که توی چهرهات جان میگیرد، قند در دلم آب شود.
اما شاید هیچوقت تو را به دنیا نیاوردم. جهان پیرامون ما این روزها گنجایش همین شادیهای کوچک را هم ندارد.