بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

بهار جانکم

بی‌نهایت دوست دارم دستت را بگیرم و بند کفش‌های کوچکت را ببندم، با تو و پدرت زیر باران قدم بزنم، گیلاس‌ها را روی گوش‌هات گوشواره کنم، از رقص موهات در باد کیف کنم و برای شادی غلیظی که توی چهره‌ات جان می‌گیرد، قند در دلم آب شود.

اما شاید هیچوقت تو را به دنیا نیاوردم. جهان پیرامون ما این روزها گنجایش همین شادی‌های کوچک را هم ندارد.

  • خانوم ِ لبخند:)

Lost

دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۰۱ ب.ظ

انگار هواپیمامون سقوط کرده وسط جزیره‌ای در اقیانوس آرام. زخمی شدیم اما جانِ سالم به در بردیم. نه کسی صدامونو می‌شنوه نه برای کسی اهمیتی داره که کم کم محو و ناپدید می‌شیم. ما هم نشستیم به انتظار یک قایق نجات وسط اقیانوس. خوش‌خیال، منتظر، آرام. 

  • خانوم ِ لبخند:)