بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

از شروع تعطیلات، بعد از دوازده روز، امروز اولین روزی بود که مهمون نداشتیم و جایی هم مهمون نبودیم. ساعت رو روی هشت کوک کرده بودم که برم نون تازه بگیرم ولی وقتی زنگ زد یکی زدم تو سرش، پتو و بالشم رو محکم‌تر بغل کردم، قید صبحانه رو زدم و خواب شیرینِ صبح رو ادامه دادم. خواب بعد از زنگِ ساعت یه جورایی شبیه یه فرصت دوباره‌اس، انگاری آدم بیشتر قدرشو می‌دونه و بیشتر بهش می‌چسبه حتی اگر فقط پنج دقیقه طول بکشه.

بعد از ظهر دیدم هوای اتاق دست انداخته دور گردنم و داره خفه‌ام می‌کنه. رفتم تو حیاط و دیدم ابرها تو آسمون دلبری می‌کنن، گاهی انگار یکی تو آسمون مثل رخت خیس می‌چلوندشون و شروع می‌کنن به باریدن. گاهی مثل پنبه‌ی زده شده پخش و پلا میشن و به خورشید رخصت دیده شدن می‌دن. به جعفریای باغچه نگاه کردم که قد کشیده بودن و تموم باغچه رو پر کرده بودن، برگ‌های تازه جوونه زده‌ی درخت نارنج و پرتقال رو لمس کردم و دلم رفت پیش بهارنارنجای شیراز. من که تا حالا شیراز رو ندیدم ولی نمی‌دونم چرا بهار که میشه عطر بهارنارنجاش می‌پیچه تو سرم و دیوونه‌ام می‌کنه. به ساختمون لنگ‌درازِ روبروی خونه خیره شدم و لعنت فرستادم به اونی که مجوزِ ساختِ یه 9 طبقه رو درست جلوی حیاط‌مون امضا کرده. پس سهم ما از آسمون چی میشه؟ حالا اگر یه غروب مثل امروز دلم بگیره و بخوام پرواز پرنده‌ها رو از توی بهارخواب تماشا کنم چقدر باید گردن بکشم تا یه تیکه آسمون پیدا کنم؟ اصلا من هیچی، تکلیف گل‌های پشت پنجره چی می‌شه که دل‌شون برای خورشید تنگ می‌شه. بعدش نشستم روی تخت چوبی و دیدم هرکاری می‌کنم الهام از جلوی چشمام دور نمیشه با همون ابروهای پیوسته‌اش. یعنی دلش نمی‌خواست هنوز زنده بود و یه بار دیگه این هوا رو میکشید تو سینه‌اش؟ انگار همین دیروز بوده که واسه کلاس فوق‌العاده‌ی تیزهوشان تو مدرسه موندیم و همه‌ی برقای سالن مدرسه خاموشه و داریم با هم مسابقه می‌ذاریم که هرکس این سالن تاریک و دراز مدرسه رو تا ته بره و برگرده، از همه شجاع‌تره. به قول مش‌قاسم توی سریال دایی‌جان ناپلئون، دروغ چرا؟ تا قبر آآآآ. الهام انگار از همه مون شجاع‌تر بود. با سرطان توی یه رینگ جنگیدن خیلی جسارت می‌خواست. بیست و چهار سالگی مگه سن زیادیه؟ توی این سن و سال دل کندن از دنیا خیلی جرات می‌خواست. الهام اما زودتر از همه‌مون دل کند و رفت.

  • خانوم ِ لبخند:)

عکسش را کنار سفره هفت‌سین دیدم که سرش را کج کرده بود و لبخند همیشگی‌اش هنوز روی لب‌هاش بود. یک لحظه دلم برای زنگ تلفن آن روزهایمان تنگ شد؛ دوست داشتم من اولین نفر باشم که گوشی را برمی‌دارم. اشتیاق شنیدن صدایش از پشت تلفن، حرف‌های تمام‌نشدنی‌مان و تلفن نقره‌ای سیم‌دار مان را هنوز یادم هست.

چندسالی هست که یک تلفن بی‌سیم خریده‌ایم به جای آن تلفن نقره‌ای اول‌مان و درست چندسال است که موقع شنیدن صدای زنگش، خودم را به نشنیدن می‌زنم. شاید دلم بهانه‌ی تلفن قبلی‌مان را می‌گیرد که موقع حرف زدن‌مان سیمش را بی اختیار بپیچم دور انگشتم و زمان از دستم در رفته باشد. شاید هم چون آن طرف تلفن کسی نیست که حرفِ زیادی باهاش داشته باشم.

***

بهار را با امید، دلِ تنگ و بوسه روی گونه‌ی مادرم شروع کردم. باشد که با امید، دلِ گشاده و بوسه روی گونه‌ی مادرم تمامش کنم.

  • خانوم ِ لبخند:)