عکسش را کنار سفره هفتسین دیدم که سرش را کج کرده بود و لبخند همیشگیاش هنوز روی لبهاش بود. یک لحظه دلم برای زنگ تلفن آن روزهایمان تنگ شد؛ دوست داشتم من اولین نفر باشم که گوشی را برمیدارم. اشتیاق شنیدن صدایش از پشت تلفن، حرفهای تمامنشدنیمان و تلفن نقرهای سیمدار مان را هنوز یادم هست.
چندسالی هست که یک تلفن بیسیم خریدهایم به جای آن تلفن نقرهای اولمان و درست چندسال است که موقع شنیدن صدای زنگش، خودم را به نشنیدن میزنم. شاید دلم بهانهی تلفن قبلیمان را میگیرد که موقع حرف زدنمان سیمش را بی اختیار بپیچم دور انگشتم و زمان از دستم در رفته باشد. شاید هم چون آن طرف تلفن کسی نیست که حرفِ زیادی باهاش داشته باشم.
***
بهار را با امید، دلِ تنگ و بوسه روی گونهی مادرم شروع کردم. باشد که با امید، دلِ گشاده و بوسه روی گونهی مادرم تمامش کنم.
عیدت مبارک مامان