خوش اومدی زمستونِ من
- ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۱
همهی آن سکانسهایی که ذرت سرد میخورد! ذرت سرد و آجیل! ذرت سرد و ماهی خشک شده! ذرت سرد و... حدس میزدم به همین زودی از راهپیماییاش دست برمیدارد ولی برنداشت. سکانسی که پوتینهای کوه نوردیاش را پرت کرد توی دره! گفتم دیدی پشیمان شد؟ ولی نشد. سکانسی که بی آبی امانش را برید، گفتم الان یک گوشه از پا میافتد و آهسته میمیمرد ولی نمُرد!
سکانس آخر آدمی را دیدم که چندین بار در طول مسیر از جانش گذشته بود! سر زانوهایش به شدت زخم شده بود. آب گندیدهی مرداب را خورده بود. زیر بار هیولای آبی روی کمرش له شده بود، ولی بالاخره خودش را پیدا کرده بود. سکانس آخر روی پل ایستاده بود و به دریاچه زل زده بود زمزمه میکرد:" تو این مسیر فهمیدم زندگی من مثل تمام زندگیها، اسرارآمیز،بیبرگشت و مقدس بود... زندگی من خیلی متعلق به من بود"...
...و گاهی آدم برای به دست آوردنِ خود واقعیاش و به تقاص اشتباهات گذشتهاش، باید از روی خودش با تریلی هجده چرخ رد شود. بعد بلند شود تکههای خودش را به هم بچسباند، گرد و خاکش را بگیرد. دست و رویش را بشوید و دوباره نقطه را بگذارد سر خط. فقط به یک دلیل! آن هم اینکه دلش آرام بگیرد...حتی اگر چهارسال و هفت ماه و سه روز طول بکشد.
بین یه خروار خرده ریز توی کشوی میزم، دنبال کارت بانکی میگشتم که چشمم افتاد به دفترچه تلفن طلایی رنگ جیبیِ سالهای دورم... بازش کردم. اسمهاشو مرور کردم. شماره تلفنها رو...بعضیاشو هنوز حفظ بودم .ولی با این تفاوت که حالا دیگه همهی آدمای اون دفترچه برام غریبه بودن. غریبهها همون آشناهای دوران بچگیم بودن که فکر می کردم اگر یه روز دفترچه تلفنم گم بشه، احتمالا فاجعه بزرگی رخ میده، چون اون آدما رو از دست میدم. اون دفترچه تلفن هیچ وقت گم نشد ولی آدماش چرا...
اصلا میدونی چیه؟ این دفترچه رو باید همون روز دورش مینداختم... همون روزی که دفترچه رو باز کردم و گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دوستی که دوازده سال با هم و کنار هم درس خونده بودیم اما حاضر نشد بیاد پای تلفن و مامانش گفت خونه نیست. همونی که روز اول مدرسهها وقتی کلاس اول ابتدایی بودیم، کنار آبخوری خورد زمین و چونهش شکافته شد و تا همیشه فکر می کرد چون من پشت سرش وایساده بودم، پس حتما من بودم که هولش دادم روی زمین. همونی که بارها روی شونهی هم توی سرویس مدسه خوابمون برده بود. همونی که توی عکسای آلبوم دستامونو دور گردن هم انداختیم و رو به دوربین لبخند زدیم. همونی که نصف مسئله های هندسه و ریاضی رو با هم حل کردیم. همونی که زنگهای تفریح دور حیاط مدرسه میدوییدیم و لیوان شیر رو روی مانتوهای هم می پاشیدیم. همونی که تسبیح یادگاریش هنوز توی جانماز منه. همونی که یه روز اومدیم مدرسه دیدیم از مدرسه اخراجش کردن. همونی که یه روز همین پارسال پیارسال ها برای آخرین بار زنگ زدم خونه شون و مامانش گفت فردا شب عروسیشه تشریف بیارید...
میبینی؟ به اندازه ی دوازده سال خاطره و رفاقت جمع کردیم اما حالا به اندازه ی یک عمر غریبهایم. از اون فقط یه شماره تلفن مونده توی دفترچه تلفنی که تا چند ساعت دیگه میندازمش دور... و از من؟ نمیدونم از من چی پیشِ اون جا مونده...! حالا خوب میفهمم با حبس کردن اسم و شمارهی آدما توی دفترچه تلفنت هیچوقت نمی تونی اونا رو تا همیشه کنار خودت نگه داری... بعضیا فقط میان تو زندگیت که برن...یه روز از لیست شماره های تلفنت... یه روزم از قلبت.
حضرت مولانا در طی غزلی در دیوان شمس میفرماید که:
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر
شانزدهم آذر یک هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی |پایان همچنان باز...
"روز دانشجو مبارک" در ما نگاه
چندین سال قبل، وقتی که هنوز دانشجو نشده بودم دلم ضعف میرفت برای روزی که دانشجو باشم و همچین روزی یعنی مورخ شانزدهم آذرماه، از در و دیوار برایم تبریک روز دانشجو بفرستند. بر خلاف روز دانشآموز که نیم ساعت زودتر از کلاس درس تعطیل مان میکردند و سر صفهای منظم مجبور بودیم منتظر بمانیم تا به سخنرانیهای خواب آور مدیر مدرسه گوش کنیم و آخرش یک خودکار با نوشتهای که رویش حک شده بود ” روز دانشآموز مبارک ” بدهند دستمان، انتظار داشتم روزی که دیگر دانش آموز نیستم و مهر دانشجویی توی کارنامهام خورده است، در دانشگاه جشن باشکوهی برایمان برگزار کنند و با تصور اینکه برایمان فرش قرمز پهن میکنند، ذوق وصف ناشدنیای زیر پوستم میدوید...
ادامه در سایت...
"به احترام زنی که نشسته روی سکو ایستاد! برپا " در ما نگاه
چهرهی همیشه خندانش ، تعداد افتخارات و قهرمانیهایش و صندلی چرخداری که روی آن مینشیند، معادلات آدم را به هم میزند. چرا که وجود یک صندلی چرخدار به تنهایی میتواند پسزمینهی ذهنی آدم را خاکستری کند و شاخصِ امید را به سمت صفر میل دهد. اما اسم زهرا نعمتی کافیست تا مانند یک مثال نقض، قافیهی تمام فرضیهها در مورد معلولیت را به هم بریزد.
ادامه در سایت...
بهارم
نمیدانم دقیقا چه مان شده است که دوست داریم تا یکی میگوید حالم خوب نیست، بچسبانیمش به ماجراهای عشقی و شکست عاشقی! اینکه سعی میکنیم تمام دلایلی که میتواند حال یک نفر را بد کند، کنار بگذاریم و فکر کنیم فقط دلخستههای عاشق یا شکست عشقی خوردهها این مدلی میشوند، نمیدانم از کجا نشأت میگیرد. متوجه این همه اصرار برای تمرکز روی نقاط عشقی زندگی نمیشوم. کسی چه میداند قصهی غصههای هرکس، داستان هزار و یک شب است. آدم که نمیتواند بیاید قصه هزار و یک شبش را تعریف کند! ما چه میدانیم سربالاییهای زندگی هرکس چقدر شیب تندی داشته است که نفسش را به شماره انداخته است. ما فقط میتوانیم نوشتههایش را بخوانیم. فوقش گاهی تلفن را برداریم و صدایش را بشنویم. اصلا گیرم گاهی هم قراری بگذاریم و ببینیمش. با حرفهای نگفتهی دلش چه میکنیم که روی هم تلنبار شده است... کاری که از دستمان ساخته نیست. کاش لااقل انگ گرسنگی نکشیدی عاشقی یادت بره، بهش نزنیم. ما که هیچوقت سرمان را روی بالشِ خیسِ پُرگریهاش نگذاشتهایم. ما که هیچوقت کفشهایش را قرض نگرفتهایم و دو قدم با آن راه نرفتهایم. ما که هیچوقت ندانستهایم سختی های زندگیاش سر به کجا کشیده است که حتا عاشقی هم از یادش رفته است. ما که بلد نیستیم گرهای از دردهایش باز کنیم، چرا گرههای زندگیش را کورتر میکنیم...! ما که علت ناراحتیهای دمادمش را نمیدانیم! دلیل رسیدنش به مرز جنون را نمیدانیم...شاید حال مادرش خوب نیست، شاید قوت از بینرفته ی پاهای پدر اذیتش میکند... شاید یک ترس همیشگی در دلش خانه کرده است و دست از سرش برنمیدارد. چمیدانم! اصلا شاید کیف پولش را دزدیده باشند و دلش برای عکس سه در چهار توی کیف پولش که هیچ نسخهای از آن ندارد، تنگ شده باشد و غم از گوشه چشمش سرازیر شده باشد.
بهارم، جانِ دلم...هر گردی که گردو نیست...
پشت هر غمی، حتما که نباید یک عاشق و معشوق شکست خورده باشند...در زندگی غمهای بزرگتری هم هست که گاهی آدم نمیتواند زیر بارش کمر صاف کند.
+ ok, tell me your request
- a piece of shoulder
+ but why?
- for crying