بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۵ مطلب با موضوع «قصه های من و خاله‎جون» ثبت شده است

چه کسی باورش می‌شود از آخرین دیدارمان روی سنگ سرد غسالخانه سه سال گذشته است؟ ظهر دلگیرِ ششم اردی‎بهشت سه سال پیش بود، مگر نه؟ هنوز هم گمان می‌کنم بی‎خداحافظی رفتنت حق ما نبود، باید یک روز اجازه‌ات را از خدا بگیریم، حتی برای ساعتی؛ آنوقت دست می‌اندازیم گردن هم و یک دل سیر خداحافظی می‌کنیم، شاید کمی درد عمیقِ ناگهانی پر کشیدنت، آرام بگیرد.

  • خانوم ِ لبخند:)

اگر می‌شد صدا را دید...*

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۸ ق.ظ

یکی از قسمت های غم انگیزِ این روزهای زندگی ام این است که برای به یاد آوردنِ جزئیات صدایش، باید چند دقیقه فکر کنم. حداقل اش این است که آدم باید یک نوارِ ضبط شده از صدای کسانی که دوست شان دارد اما دیگر نمی تواند صدایشان را بشنود، داشته باشد. کاش می شد صداها را با آدم ها خاک نکنند. کاش دوووور باشد روزی که هر چه فکر کنم، زنگِ صدایش را به خاطر نیاورم. آن روز حتما خیلی خیلی غصه می خورم.


*اگر می‌شد صدا را دید
چه گل‌هایی... چه گل‌هایی!
که از باغ ِ صدای تو
به هر آواز می‌شد چید.
اگر می‌شد صدا را دید

| شفیعی کدکنی |

  • ۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۸
  • خانوم ِ لبخند:)

طرزِ تهیه "لورت" را هم یادداشت نکردم

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۰۰ ق.ظ

توی گوگل نوشتم طرز تهیه "لورت" بعد دیدم گوگل میگوید لورت غلط است جانم! رولت درست است. بعد یادم افتاد به نیلوفر هم می گفتی لیلوفر...به هودِ آشپزخانه هم میگفتی اود... بعد زدم زیرِ گریه!... بعد از تو هیچکس دیگر به رولت نگفت لورت و کسی نیلوفر را لیلوفر صدا نکرد... میبینی دلم چقدر برای اشتباه حرف زدنت تنگ شده؟! برای خودت که بماند...

هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست...درست 365 روزه که بی خبر گذاشتی رفتی! حساب کتابش دستته؟ 

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۳:۰۰
  • خانوم ِ لبخند:)

به خاله‎جون می‌گویم: خاله چرا این روزا همه عاشق ِ دندونای ردیف و ته‎ریش و خال ِ لب و چال ِ گونه و رنگ ِ لاکت میشن؟ پس چرا کسی عاشق ِ سادگی و صافی قلبت نمیشه؟ چرا کسی دنبال ِ صداقت چشمایی که فریبنده نیست، نمیگرده؟ خاله‎جون همینطور که با نخ کلنجار می رود تا آن را از سوزن رد کند و جورابِ امیر را بدوزد زیر لب می‎گوید: آخه آدما عاشق چیزایی میشن که میبنن! صافی و سادگی قلب ِ آدما تو دستشون نیست که پیدا باشه..تو سینه شونه. اخم‎هایم را می کنم توی هم و می‎گویم: خاله‎جون اگر اینطوریه که همه آدم خوبایی که خوشگلی شون تو قلب شون جمع شده، ضرر می‌کنن...خاله‎جون که حالا از دوختن سوراخ ِ جوراب امیر فارغ شده است، از سر جایش بلند می‎شود و با لبخند دلنشینش نزدیکتر می‌آید و می‌گوید: تو راست میگی دخترجون، هیچ چشمی نمیتونه تو قلب آدما سرک بکشه ولی بعضیا اول با دلشون عاشق میشن بعد با چشماشون... لیوان آب را سر می‎کشم و با حالتی که معلوم است باورم نشده، سکوت می‎کنم...خاله‎جون راهش را می‌کشد به سمت آشپزخانه و بین راه، یکطوری که من بشنوم بلند بلند می‎گوید: آقاجونت همیشه بهم میگفت اعظم بانو خانم، آدم دلش که به مهر ِ کسی گرم بشه، با چشم بسته‎م میتونه خاطرخواهش بشه...




به هرکه بود و

به هر جا که بود و

هرچه که بود،

رجوع کردی

الا دلت

که قطب‌نماست!

|محمدرضا شفیعی کدکنی|
  • خانوم ِ لبخند:)

میگم :خاله جون، هفتاد و شیشی هام بزرگ شدن هااا، مهر که بیاد دانشجو میشن!... یک نگاه عاقل اندر سفیه به من می‌اندازد و عینک دوربینش را از روی چشمانش برمی‎دارد و عینک نزدیک بینش را جایگزین آن می کند..میگه: بیا جلو از نزدیک‎تر ببینمت دختر..! دستش را می‎برد لای موهایم و دو تا تار ِ موی سفیدم را می‎کشد بیرون... میگم:خاله جون منظورت چیه؟ینی میگی پیر شدم؟...میگه دختر حواست باشه تو دلت جوونه نزنن! می‎پرسم چی؟ میگه دونه‎های غم... میگم خاله جون این حرفا چیه؟ من به مامانم رفتم زود موهام سفید میشن... میگه: پاشو این سبزی ها رو جمع کن ببر با آب ِ سرد بشور! مراقب باش موهای مشکیت ُ ارزون نفروشی، حرف پیری نیست! حرف گذر ِ عُمره... ببین همین الان انقد مشغول حرف زدن شدیم که نفهمیدیم سبزیا رو کی پاک کردیم.


پ.ن:شخصیت خاله جون قرار است تا زمانی که من می نویسم در نوشته هایم با همین عنوان حضور داشته باشد به یاد خاله‎ی عزیزم که از الان تا هروقت زنده باشم، دلم برایش تنگ می شود.

  • خانوم ِ لبخند:)