بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

شانزده سال پیش، از سرِ اتفاق روی نیمکتی نشستیم که پیچ و مهره‌هایش شل شده بود و مدام لیز می‌خوردیم روی زمین. لیز خوردن‌های مدام و خنده‌های از سر شوق، شُد شروعِ یک رفاقت شانزده ساله. دور شدنِ خانه‌هایمان، جدا شدنِ مدرسه‌هایمان، تغییر شماره تلفن‌هایمان، یکی نشدنِ مسیر دانشگاه‌هایمان، دیدارهای کوتاه و دورادورمان هیچ‌کدام مانعِ کهنه‌تر شدن شراب ناب رفاقت‌مان نشد. فراز و نشیبِ منحنی این رفاقتِ شانزده ساله را فقط تو می‌دانی و آن چند دانه بادامی که هر سال دم عید می‌انداختی توی ظرف سمنو و می‌گفتی این برای حانیه و نامه هایی با حاشیه‌ی گل سرخ. مِیل نکردنِ این منحنی به صفر را فقط من می‌دانم و معلمِ کلاس پنجم که چشم های پف کرده از اشکم را برای بغل‌دستی بودن با تو دیده بود و قلبم که دیشب موقع دیدنت در لباسِ تماما سفیدِ عروس و به آغوش کشیدنت، با ضرباهنگ شادتری می‌تپید.


  • خانوم ِ لبخند:)

کارمندِ بانک کارتِ تمدید شده‌ام را گذاشت کف دستم. نگاهم روی تاریخ انتقضای کارت ماند و کنده نشد. تا مُرداد ماهِ سالِ هزار و سیصد و نود و نُه. فقط چند ماه مانده به تغییر یک قرن. تا مسیرِ کوتاهِ بانک تا خانه را طی کنم پلک‌هایم را چند ثانیه بستم و باز کردم. به گمانم تا سال نود و نُه چیزی نمانده بود. فقط چند پلک زدنِ کوتاه. وقتی رسیدم دمِ خانه، مردِ میانسالی با موهای فلفل نمکی سرش را به دستش تکیه داده بود و با چند تا پلاستیک میوه و نان و ماست روی پله‌ی جلوی در خانه‌مان نشسته بود. از کنارش رد شدم و پیِ کلید می‌گشتم که با تُن صدای آرامی گفت: «ببخشید دخترم خسته شدم اینجا نشستم». لبختد زدم و گفتم خواهش می‌کنم، راحت باشید. شانه‌هایش را که با نفس‌های عمیقش بالا و پایین می‌رفت تکان داد و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد دوباره با لحن غمگین‌تری از دفعه قبل گفت:‌ «هوای جوونی‌تونو داشته باشید دخترم». کلماتِ به هم ریخته توی ذهنم قدرت تکلم و همدردی با پیرمرد را ازم گرفته بود. گفتم:‌ « زنده باشید. چشم. میخواین براتون یه لیوان آب بیارم؟»

دستش را گرفت به زانوهاش و کیسه‌ی نان را زد زیر بغلش. پلاستیک میوه‌ها را با آن یکی دستش بلند کرد و گفت: «نه ممنون». بعد راهش را کشید و رفت. گَردِ لحنِ غمگینش وقتی گفت «هوای جوونی‌تونو داشته باشید دخترم»، تا چند ساعت توی هوا پخش بود. به گمانم جوانی همان چند پلکِ کوتاه بود.


*صائب شیرازی

  • خانوم ِ لبخند:)

نامه‌های تک خطی(1)

دوشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۱۰ ق.ظ

آقای شاملوی عزیزم:

نیست که نانِ شادی‌ام را باهاش تقسیم کنم.


  • ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۴:۱۰
  • خانوم ِ لبخند:)