بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

کارمندِ بانک کارتِ تمدید شده‌ام را گذاشت کف دستم. نگاهم روی تاریخ انتقضای کارت ماند و کنده نشد. تا مُرداد ماهِ سالِ هزار و سیصد و نود و نُه. فقط چند ماه مانده به تغییر یک قرن. تا مسیرِ کوتاهِ بانک تا خانه را طی کنم پلک‌هایم را چند ثانیه بستم و باز کردم. به گمانم تا سال نود و نُه چیزی نمانده بود. فقط چند پلک زدنِ کوتاه. وقتی رسیدم دمِ خانه، مردِ میانسالی با موهای فلفل نمکی سرش را به دستش تکیه داده بود و با چند تا پلاستیک میوه و نان و ماست روی پله‌ی جلوی در خانه‌مان نشسته بود. از کنارش رد شدم و پیِ کلید می‌گشتم که با تُن صدای آرامی گفت: «ببخشید دخترم خسته شدم اینجا نشستم». لبختد زدم و گفتم خواهش می‌کنم، راحت باشید. شانه‌هایش را که با نفس‌های عمیقش بالا و پایین می‌رفت تکان داد و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد دوباره با لحن غمگین‌تری از دفعه قبل گفت:‌ «هوای جوونی‌تونو داشته باشید دخترم». کلماتِ به هم ریخته توی ذهنم قدرت تکلم و همدردی با پیرمرد را ازم گرفته بود. گفتم:‌ « زنده باشید. چشم. میخواین براتون یه لیوان آب بیارم؟»

دستش را گرفت به زانوهاش و کیسه‌ی نان را زد زیر بغلش. پلاستیک میوه‌ها را با آن یکی دستش بلند کرد و گفت: «نه ممنون». بعد راهش را کشید و رفت. گَردِ لحنِ غمگینش وقتی گفت «هوای جوونی‌تونو داشته باشید دخترم»، تا چند ساعت توی هوا پخش بود. به گمانم جوانی همان چند پلکِ کوتاه بود.


*صائب شیرازی

  • خانوم ِ لبخند:)

نظرات (۱۰)

جوانی نکردم ...به معنای واقعی‌پیر شدم ....
پاسخ:
آبان جانم بقیه اشو بچسب. ازت خواهش می کنم. تو متوکل ترین(متوکل به خدا) آدمی هستی که همیشه تو ذهنمی...باید حالا حالا جوونی کنی.
  • آقای سر به هوا ...
  • همیشه پیری هامو تصور میکنم ، روزهای دردناکی میتونه باشه ..
    حس خوبی بهم میده بلاگت . نوشته های کم رنگ و قالب بی روح حسشو قوی تر کرده ..
    پاسخ:
    گمون کنم پیری از بزرگترین ترس های زندگی مونه..
    ممنونم. لطف داری قطعا  : )
    چه زود پیر شدم :(
    پاسخ:
    نه بابا پیر چیه ثریا جانم!! هرچی گذشته گذشت. بقیه اشو باید بچسبی : )
    واقعا زارت  پیر شدیم رفت:دی
    پاسخ:
    ای بابا چرا یهو همه تون پیر شدید؟:))
    منِ پیرزن واسه یه مشت پیر پاتال دارم مینویسم پس :دی
    حالا همینایی که الان دارن میگن پیر شدن و بفرستی کنسرت سیروان با تمام وجود عربده میزنن دوووست دارممم زندگیییی روووو :))))
    پاسخ:
    آخه مامانبزرگ منم ببری کنسرت سیروان، احتمالا با تک تک سلولای بدنش بگه دوست دارم زندگی رو :)))
    ببین قیاس مع الفارق کردی مجید! بیا قبول کنیم یه مشت پیر پاتالیم که داریم دور هم میخندیم، تازه دندونامونم مصنوعیه نمیتونیم تخمه بشکنیم تق تق :((
    یعنی میخوام بگم جو انقدر تاثیرگذاره :))
    چقدر خوب می نویسی خانوم لبخند...

    من همیشه یه طوری به 1398 کارت بانکیم نگاه می کنم، انگار هیچ وقت قرار نیست به اون عدد برسم... یک حس بدیه! خیلی بد...
    برام دور به نظر می رسه، اما واقعیش همینی هست که تو نوشتی: چند پلک کوتاه...
    پاسخ:
    نعیمه چقدر دیدن اسمت خوشحالم کرد. منو یاد قدیما انداختی دختر، دلم برات تنگ شده بود:*
    خوب که نه به خوبی خانم نویسنده : )

    از بیست سالگی تا سی سالگی درست مثل یه چرت بعدازظهر، کوتاه و سریع میگذره..من همیشه میگم کاش خوش بگذره...

    و هنوز این دخترک بهار پیشه و لطیف می نویسد
    زیباتر و پر احساس تر هم می نویسد
    قلمت روان و نویسا حانیه... 
    پاسخ:
    مثل عطر خوش شکوفه بهارنارنج می‌مونه وقتی می‌بینم رفیق قدیمی هنوز منو یادشه :)
    ممنون از لطفت... خیلی وقت بود ازت خبر نداشتم ولی خب به یادت بودم..
    زنده باشی رفیق : )
    «هوای جوونی‌تونو داشته باشید دخترم»


    پاسخ:
    سعی خودمونو می‌کنیم پدر جان :))
    بام منم سفید شده یکم. دوسشون دارم :)
    پاسخ:
    زینب جانم این موهای سپید انگار حرمت دارن : )

  • یاسمین پرنده ی سفید
  • کاش اینو می خوندی برا رادیو... هممون باید هوای جوونیمون رو داشته باشیم...

    دلمم برای صدات تنگ شده
    پاسخ:
    عزیز دلمی :*
    انشالله می خونمش مهربونم : )
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی