بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۲۵ مطلب با موضوع «خونه ی باهار کدوم وره» ثبت شده است

بعد از امتحان کیفم را انداختم روی دوشم و یک دور توی حیاطش دراندردشت‌اش زدم. همه چیز سر جای همیشگی خودش بود. نیمکت‌های سنگیِ سردِ خاکستری، کاج‌های سر به آسمان کشیده‌ی همیشه سبز، برگ‌های پنج پرِ آویزان از داربست‌های دالان بهشت، خانه‌ی چوبی کلاغ‌ها روی بلندترین کاج، میزگردِ چوبیِ مذاکره با 4 صندلی از تنه‌ی درخت، چمن‌های تپه‌ای نزدیکِ سالن شیخ مفید...هرطرف که سرک می‌کشیدم، گُله به گُله عطر پیچ امین‌الدوله دلتنگم می‌کرد و انگار دستی دلم را فشرده‌تر می‌کرد. هنوز از خیسیِ دراز کشیدن روی چمن‌های قبل از کلاس‌های دو بعدازظهر، تنم نَم داشت. کارگاه ریخته‌گری بسته بود و من هنوز دلم می‌خواست یک واحد کارگاه را تجربه کنم، با همان لباس‌های مسخره‌اش، با همان همکلاسی‌های شل و وارفته‌ام. بلوار شهید بهشتی اما قشنگ‌تر و سبزتر از همیشه بود، انقدر که حتی مرور خاطره‌ی هشت صبح‌های سهمگین آزمایشگاه الکترونیک هم نمی‌توانست از زیبایی‌اش بکاهد.

باران دیگر نم‌نم نمی‌بارید، ریز و تند و بی پروا داشت خیسم می‌کرد. همه چیز سر جای خودش بود حتی خاطره‌ی روز بارانی با آن آدم‌ها. تنها چیزی که سر جای خودش نبود، من بودم که بی هدف و بی انگیزه، گزینه‌ی مناسب را با مدادِ مشکیِ نرم پُر می‌کردم و نمی‌دانستم چرا 4 ساعت روی آن صندلی‌های مثل همیشه فکستنی نشسته بودم و به همه چیز فکر کرده بودم، الا بازگشت دوباره به جایی که نه تنها دوستش نداشتم بلکه در طول این سال‌ها تنها دلایلی که من را گه‌گاهی دلتنگش می‌کند، عطرِ پیچِ امین‌الدوله، سرپرستِ بداخلاقِ آموزش و نهارهای چهارنفره با آدم‌هایی بود که در همان گذشته ماندند.

  • خانوم ِ لبخند:)

عکسش را کنار سفره هفت‌سین دیدم که سرش را کج کرده بود و لبخند همیشگی‌اش هنوز روی لب‌هاش بود. یک لحظه دلم برای زنگ تلفن آن روزهایمان تنگ شد؛ دوست داشتم من اولین نفر باشم که گوشی را برمی‌دارم. اشتیاق شنیدن صدایش از پشت تلفن، حرف‌های تمام‌نشدنی‌مان و تلفن نقره‌ای سیم‌دار مان را هنوز یادم هست.

چندسالی هست که یک تلفن بی‌سیم خریده‌ایم به جای آن تلفن نقره‌ای اول‌مان و درست چندسال است که موقع شنیدن صدای زنگش، خودم را به نشنیدن می‌زنم. شاید دلم بهانه‌ی تلفن قبلی‌مان را می‌گیرد که موقع حرف زدن‌مان سیمش را بی اختیار بپیچم دور انگشتم و زمان از دستم در رفته باشد. شاید هم چون آن طرف تلفن کسی نیست که حرفِ زیادی باهاش داشته باشم.

***

بهار را با امید، دلِ تنگ و بوسه روی گونه‌ی مادرم شروع کردم. باشد که با امید، دلِ گشاده و بوسه روی گونه‌ی مادرم تمامش کنم.

  • خانوم ِ لبخند:)

یک جای کار لنگ می‌زند که اسفند با آن همه بوی خوش و باران بی‌هوا و آدم‌های پُر تکاپویش، حالم را خوب نمی‌کند.

  • خانوم ِ لبخند:)

چنان که حُسن یوسف نور را ، نوزاد چند روزه شیرِ مادر را، سوزنبان خسته‌ی بعد از بیست و چهار ساعت شیفت سنگین خواب را ، مثل زنِ بارداری که لواشک آلبالو را، مثل تَرَکِ ریز پوست کنارِ ناخن که چسب زخم را، مثل دانش‌آموزی که وسط امتحان دیکته جوهر خودکارش تمام شده، خودکار را...


  • خانوم ِ لبخند:)

خوشا ‌پر کشیدن *

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ق.ظ

یکجا نشینی شوخی سنگینی بود که محیط با انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها کرد. کاش مرغ مهاجر بودم.

  • ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۲:۱۸
  • خانوم ِ لبخند:)

تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای! چه دانی؟ *

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۴۰ ب.ظ

هر روز دمدمه‎های ظهر پرده‎ی پنجره‎ی آشپزخونه رو که رو به حیاطه می‎زنم کنار و وقتی می‎بینم نه زمین خیسه نه آسمون ابریه! به مامان می‎گم: مامان بارون نیومد؟ میگه: نه! هوا رو ببین! اصلا نشونی از بارون داره؟

مثل همه‎ی وقتایی که می‎دونم قرار نیست اون اتفاقی که منتظرشم بیفته ولی به هرکس می‎رسم می‎پرسم نشونی ازش نداری؟ هنوز وقت اومدنش نشده؟



*سعدی

  • ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۰
  • خانوم ِ لبخند:)

حکایتِ آدم است و دنیا

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ق.ظ

فهمیدن درد داشت. اگر نه! ماهی گُلی وقتی می‎فهمید به جای دریا او را انداخته اند توی تُنگ، انقدر با بی‎قراری خودش را به در و دیوارِ تُنگ نمی‎کوبید.

  • ۱۱ آبان ۹۵ ، ۰۲:۵۲
  • خانوم ِ لبخند:)

دوشنبه‎های ترم هفت

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۷ ب.ظ
همه ی دوشنبه عصرهای پاییزِ دو سال پیش، صندلی چوبی دسته‎دارم را می‎چسباندم به پنجره ی درازِ کلاسی که شماره اش را به خاطر ندارم و از آن بالا آدم های توی حیاط وسطی را تماشا می کردم و عین خیالم هم نبود که استادِ ریزه نقش و عینکیِ دیتابیس، پاورپوینت را تند تند ورق می‎زند و وقتی از داده و موجودیت و درج در پایگاه داده حرف می‎زند، اصلا از چه حرف می‎زند؟ جنسِ آرام و نازک صدایش بیشتر شبیه لالایی ای بود که در یک عصر پاییزی کسی توی گوش‎ات زمزمه کند و تو دلت بخواهد سرت را روی شانه ی دیوار لم بدهی و به این فکر کنی چقدر خوشبختی که همه ی دوشنبه های یک ترمِ پاییزی که از قضا شلوغ ترین و طولانی ترین روز درسی هفته هم هست، همیشه یک صندلی کنار پنجره برای تو خالی می ماند. مخصوصا اگر باران هم بزند.
چقدر جایم کنار پنجره خالی است. یعنی بعد از من هم کسی غروب دوشنبه ها سرش را به چارچوب پنجره‎ی کلاس طبقه سوم تکیه داده و لیس زدنِ بستنیِ آدم های حیاط وسطی را از آن بالا تماشا کرده و چشم هایش پُر و خالی شده است؟
  • ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۷
  • خانوم ِ لبخند:)

ما هیچ؛ ما نگاه

شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۲۹ ق.ظ

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

تا درِ میکده شادان و غزل خوان بروم*




*|حافظ |

  • ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۲۹
  • خانوم ِ لبخند:)

ملالی نیست جز...

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۳ ب.ظ

خبر اینکه ما از رفاقت در محضر بعضی ها استعفا داده ایم. خبر اینکه دلمان دیگر بهشان خوش نیست. خبر اینکه دیگر منتظر نیستیم خبری، خطی، پیامی از آن ها به ما برسد. خبر اینکه دیگر از دیدن شان دوکیلو قند که هیچ، یک حبه قند هم در دل‎مان آب نمی‎شود. خبر اینکه کنارگذاشتنی ها را باید گذاشت کنار. خبر اینکه دلمان هم اگر برایشان تنگ بشود، دیگر کاری از دست ما ساخته نیست. خبر اینکه از چشم مان افتاده اند، سقوط کرده‎اند. خبر اینکه تنهایی عزیزمان را دوست تر داریم. خبر اینکه حصارِ جمع و جورتری دور محوطه ی قلب مان کشیده ایم. خبر اینکه لب پشتِ بوم دل ما دیگر هیچ پرنده ای ساکن نمی شود، مگر موقتی و کوتاه.

راست می گفت صمد آقای بهرنگی که بالاخره در زندگی هر آدمی یک نفر پیدا میشود که بی‎مقدمه آمده، مدتی مانده، قدمی زده و بعد اما بی هوا غیبش زده و رفته. آمدن و ماندن و رفتن آدم ها مهم نیست. اینکه بعد از روزی روزگاری ، در جمعی حرفی از تو به میان بیاید ،
آن شخص چگونه توصیفت میکند مهم است. اینکه می گوید دوست خوبی بودی برایش یا مهم‎ترین اشتباه زندگی‎اش...اصلا می شود روی دوستی ات حساب کرد یا نه. اینکه به گمانم ذهنیتی که آدم ها برای هم به یادگار می گذارند، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد. وگرنه همه آمده اند که یک روز بروند.


پ.ن: لزومی به توضیح دادن درباره مخاطب داشتن یا نداشتنِ نوشته هایم نمی بینم : )
  • ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۳
  • خانوم ِ لبخند:)