بعد از امتحان کیفم را انداختم روی دوشم و یک دور توی حیاطش دراندردشتاش زدم. همه چیز سر جای همیشگی خودش بود. نیمکتهای سنگیِ سردِ خاکستری، کاجهای سر به آسمان کشیدهی همیشه سبز، برگهای پنج پرِ آویزان از داربستهای دالان بهشت، خانهی چوبی کلاغها روی بلندترین کاج، میزگردِ چوبیِ مذاکره با 4 صندلی از تنهی درخت، چمنهای تپهای نزدیکِ سالن شیخ مفید...هرطرف که سرک میکشیدم، گُله به گُله عطر پیچ امینالدوله دلتنگم میکرد و انگار دستی دلم را فشردهتر میکرد. هنوز از خیسیِ دراز کشیدن روی چمنهای قبل از کلاسهای دو بعدازظهر، تنم نَم داشت. کارگاه ریختهگری بسته بود و من هنوز دلم میخواست یک واحد کارگاه را تجربه کنم، با همان لباسهای مسخرهاش، با همان همکلاسیهای شل و وارفتهام. بلوار شهید بهشتی اما قشنگتر و سبزتر از همیشه بود، انقدر که حتی مرور خاطرهی هشت صبحهای سهمگین آزمایشگاه الکترونیک هم نمیتوانست از زیباییاش بکاهد.
باران دیگر نمنم نمیبارید، ریز و تند و بی پروا داشت خیسم میکرد. همه چیز سر جای خودش بود حتی خاطرهی روز بارانی با آن آدمها. تنها چیزی که سر جای خودش نبود، من بودم که بی هدف و بی انگیزه، گزینهی مناسب را با مدادِ مشکیِ نرم پُر میکردم و نمیدانستم چرا 4 ساعت روی آن صندلیهای مثل همیشه فکستنی نشسته بودم و به همه چیز فکر کرده بودم، الا بازگشت دوباره به جایی که نه تنها دوستش نداشتم بلکه در طول این سالها تنها دلایلی که من را گهگاهی دلتنگش میکند، عطرِ پیچِ امینالدوله، سرپرستِ بداخلاقِ آموزش و نهارهای چهارنفره با آدمهایی بود که در همان گذشته ماندند.
روضهای هست