بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

بهارِ دلکش رسیده... دل به جا نباشد؛ انصافانه س ؟

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۶ ب.ظ

آخرین نوشته‎ی زمستانِ بی برفِ

سال یک هزار و سیصد و نود و چهارِ خورشیدی

و

خدانگهدار...

قرار مان کنارِ لحظه ی " حول حالنا الی احسن الحال..."



حال وبلاگستان خوب بود. خوبِ خوب هم که نبود باز بلاگرها غمگین یا شاد، روزانه نویس یا خاطره نویس، می آمدند می نوشتند، می خواندند. بازی وبلاگی که راه می انداختند، موجِ نوشته های وبلاگی بود که سرازیر می شد. حال کامنت دونی ها خوب بود. اگر روزی ده بار لیست نوشته های دوستان را رفرش نمی کردی، دلت تنگ می شد. وسطِ حال خوب مان، طوفان شد. نیمی از نوشته ها را باد برد. اما انگار طوفان فقط نوشته هایمان را نبرد، چیزهای دیگری را هم زد زیرِ بغلش و با خودش برد که همان موقع نفهمیدیم. چیزهایی مثلِ همسایه های قدیمی، دل و دماغِ نوشتن، رمقِ کامنت گذاشتن و حوصله ی خواندن را هم با خودش برد. یک ماه ننوشتیم. وقتی هم برگشتیم، دیگر مثلِ قدیم دست مان به کیبورد نرفت. یواش یواش دو روز یکبار وبلاگ مان را چک کردیم. ستاره ی کنار وبلاگ های خوانده نشده، کم فروغ شد. آهسته آهسته یادمان رفت ترکِ دیوار و بوی قرمه سبزی همسایه ی بغلی و کتاب و شعر و موسیقی، بهانه های کوچکی بودند برای نوشتن، برای دورِ هم بودن، برای چراغِ وبلاگ را روشن نگه داشتن. از یک روزی به بعد، انگار دیگر هیچ سوژه ای برای نوشتن در وبلاگ پیدا نشد. شاید هم خودمان چشم هایمان را بستیم و دلمان خواست دیگر نبینیم. خب بالاخره گاهی آدم مجبور است با چشم های بسته زندگی کند و زندگی با چشمانِ بسته غمگین است. آدم برای اینکه چشم هایش را روی بدی ها و سیاهی ها و زشتی ها ببندد، به اجبار، فرصتِ قشنگ دیدن را هم از دست می دهد. فیلمِ زندگی با چشمانِ بسته را که دیده اید؟!

کاش می شد آدم یکی از چشم هایش را به روی سیاهی ها ببندد و دیگری را باز نگه دارد برای قشنگ دیدن، برای قشنگ خواندن، برای قشنگ نوشتن... ولی کاش را کاشتیم، سبز نشد که نشد. زندگی با دو چشمِ باز، درد دارد ولی هنوز قشنگ است. مثل وبلاگ نویس بودن. مثل دوستی‎هایمان که به قول رادیو چهرازی:


دوستی، گاهی جنون آمیز است، گاهی خلسه ناک و، گاهی ساکت و غروب با قطارِ لیوان ها. گاهی از میانش چیزهایِ این طوری پیدا می‌شود، گاهی هم سرَش را تویِ لاکِ خودش می‌برد. امّا دوستی مثلِ هیچ چیز نیست. امّا دوستی، مثلِ کوه سرِ جاش هست و، مُدام تویِ دیگ اش چیز های نامنتظر می‌جوشد. جنون هست؛ البتّه دل تنگی هم هست. اصلن انگار ما با دلِ تنگ زاده ایم. دل مان برای هر چیزِ کوچک، چه قــــدر تنگ است. باید برای تو می‌نوشتم قدر دانِ همه ی دوستی و جنون و دل تنگی، هستم.

آدمی به فَرد می‌میرد. تنها به جمع است که زنده است و معنا دارد. و من جمع را، یادَ م هست، قدرش را می‌دانم؛ گیرم سال تا سال دهانم به گفتنش باز نشود. این طور انگار آدم رازِ هستی را می‌داند. خیالش تخت است انگار. تازه این ها به کنار، کسی چه می‌داند؟ دوستی هر روز چیز های تازه می‌زاید.

مگر نه ؟

  • خانوم ِ لبخند:)

من گُنگِ خواب دیده و عالم تمام کر...

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۴۴ ب.ظ

هرکس می‎تواند برای خودش لیستی داشته باشد از صد کاری که مثلا قبل از مرگ باید انجام داد، صد لذتی که باید قبل از مردن تجربه کرد، صد مکانی که باید قبل از مرگ رفت و صد کتابی که باید خواند، صد فیلمی که باید دید و الخ...

چقدر حیف است که آدم بمیرد و طلوعِ خورشید را از نوک قله‎ی دماوند ندیده باشد. توی جاده‎ی چالوس توقف نکرده باشد و از آن بستنی های دهاتی که مزه‎ی شیر تازه می دهد، نخورده باشد. حداقل یک بار از این لباس های غواصی نپوشیده باشد و برای مرجان ها و ماهی هایِ زیر آب دست تکان نداده باشد. وقت هایی که باران می آید، جفت پا توی چاله های آبِ جمع شده وسط خیابان نپریده باشد. زیرِ برجِ پیزای ایتالیا نایستاده باشد و مطمئن نشود برجِ کج شده روی سرش نمی افتد. حیف است که آدم دستِ یکی از بچه های گل فروشِ سر چهارراه را نگرفته باشد و یک وعده ناهار مهمانش نکرده باشد و ذوقِ توی چشم هایش را ندیده باشد. چه اندازه حسرت بر انگیز است آدم قبل از اینکه در سی سالگی‎اش روی تابِ شهربازی بنشیند و کسی مثل پنج شش سالگی هایش هُل‎اش بدهد، بیفتد بمیرد. حیف است آدم بمیرد ولی پشتک زدنِ دلفین ها را نبیند، بلد نشده باشد با انگشت کوچکش سوت بزند، کتابِ بادبادک باز را نخوانده باشد، شخصیت حسن را نشناسد و رفیقی مثلِ حسن نداشته باشد. باور کنید حیف است اگر آدم قبل از مردن، یک شب توی کیسه خواب در جنگل نخوابیده باشد، از سرما نلرزیده باشد و صدای زوزه ی گرگ را از فاصله ی پانصد متری نشنیده باشد، صبحی را ندیده باشد که وقتی چشمش را باز می کند، آسمان بالای سرش باشد و قطرات شبنم روی صورتش...

حیف است آدم بمیرد و گره‎ی هیچ کراواتی را گره نزده باشد. دور گردنِ کسی دستش را حلقه نکرده باشد، موهای کسی را نبافته باشد و انتهای موهای بافته را با روبان های رنگی پاپیون نزده باشد.

راستی حیف نیست آدم بمیرد و زیر گوشِ هیچ کسی "دوستت دارم" را زمزمه نکرده باشد؟



من گُنگِ خواب دیده و عالم تمام کر؛

من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش...

  • ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۴
  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت بیست و هشتم

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۳۲ ب.ظ

" آرزو تکانی " در مانگاه


این روزهای آخر سال که همه درگیر خانه تکانی و تمیزکاری هستند، بد نیست دستی هم به سر و گوشِ آرزوهایمان بکشیم. ما آدم‎های فراموشکاری هستیم. معمولا یادمان می‎رود چیزهایی را در حال حاضر داریم که شاید روزی آرزوی سال‎های دورمان بوده است. زیاد تقصیر خودمان نیست. سن به سرمان آمده است. وارد کار و زندگی شده‎ایم و شاید بین مشغله‎های ریز و درشت زندگی کمر خم کرده‎ایم. اگر همین الان به شما بگویند چند تا از آرزوهای دوران کودکی و نوجوانی‎تان را بگویید، چند تایش را به خاطر دارید؟...

ادامه مطلب در سایت مانگاه

  • ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۲
  • خانوم ِ لبخند:)

زندگی

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۴۶ ب.ظ

" فکر کن در اواخر اسفند، کسی را که دوستش داری، ناگهان در میان کافه ای دنج پیدا کنی و با او یک فنجان چای بهارنارنج بنوشی یا روی صفحه ی تلفن همراهت، چهره ی مادرت ظاهر شود و پیغامش آرامت کند که " کجایی مادر؟ غذا خوردی؟"... زندگی همین است، دیدن یک فیلم خوب در سینما و ساعت ها بحث با کسانی که از جنس تو اند. زندگی یعنی سفر، یعنی بستن یک چمدان با ذوق، یعنی کاسه ی آبی که پشت سرت می ریزند. زندگی یعنی یک جمع دوستانه که بعد از سال ها به هم رسیده اند و انگار هنوز سرشار اند از حس نوجوانی گمشده. زندگی یعنی زنگ در را که می‎زنی، پدرت در را باز کند و با آن چهره خسته اما مهربان، سلامت را جواب بگوید. زندگی یعنی برادرت...خواهرت، صدایت کند تا برایت چیزی را تعریف کند که تا به حال به کسی نگفته. زندگی یعنی در روزهای آخر اسفند، صدای فرهاد را بشنوی که از کوچ و سفر می گوید..."

 

|منصور ضابطیان|

 

 

 

 

  • ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۴۶
  • خانوم ِ لبخند:)

95- جای خالی -93-92-91-90

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۴۴ ب.ظ

گفته بودم نود و چهار چه سرسختانه و بی رحمانه با هجوم غصه هایش، یک تنه من را از پا درآورد و لبخندهایم را قورت داد؟ گفته بودم اگر غم جوانه‎ای سست و ظریف بود توی دلم، نود و چهار انقدر پای جوانه ی غم هایم آب داد و کود داد که امروز قد کشیده و توی دلم جا نمی‎شود؟ که به ناچار گاهی از گوشه ی چشمم سبز می شود، گاهی هم راهِ گلویم را می بندد. آخ از نود و چهار که اگر پنج، شش روزش را فاکتور بگیرم و عطرِ آن پنج شش روز را توی شیشه نگه دارم تا نپرد، دلم می خواهد باقی روزهایش را از صفحه ی تقویمِ زندگی ام حذف کنم. نود و چهار با اقتدار و با فاصله ی قابل توجهی نسبت به سایر رقبا، دیپلمِ افتخارِ غم انگیزترین روزهای عمرم را به دوش کشید. همانقدر که دلم از دست نود و چهار لعنتی پُر است، از نود و پنجی که هنوز نیامده می ترسم. باشد که نود و پنج دست از تلاش برای ادامه دادنِ روزهای به شدت نفس گیر، بردارد... اگر نفسی هنوز مانده باشد.

سخت است راویِ قصه ی غصه ها بودن و سکوت گاهی مرهم ترین است...


قیصر جانِ امین پور

این بار

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم،

ولی اتفاقا دل به پاییز هم سپرده ایم.

چون گلدان خالی لبِ پنجره،

پُر از خاطراتِ ترک خورده ایم.


: الهی من را به آنچه برایم مقدر کرده ای دلخوش کن..

|نیایش امام سجاد(ع)، دعای 35 صحیفه سجادیه |

  • ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۴
  • خانوم ِ لبخند:)

دست هایش...

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ

زیرِ عکسش نوشته بود: "اگه بهت یه دوربین بدن و بگن باید با یه عکس از همه چیز خداحافظی کنی، اون آخرین عکس چیه؟! "

نوشتم: " دست های مادرم "


  • ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۵
  • خانوم ِ لبخند:)

چهار سال و یک روزگی

پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۷ ب.ظ

درست چهار سال و یک روز پیش بود. هنوز زمستون بود. تو گیر و دارِ ترمای اول دانشگاه و خونه تکونیای عید و بیست و پنج روز مونده به بهار، کرکره ی وبلاگم رو تو بلاگفا کشیدم بالا و گفتم الهی به امیدِ تو...با یه قالبِ فکستنیِ آبی شروع کردم که آدم برفیِ هدرش رو عاشق بودم. اسمش رو گذاشتم "قابی به وسعتِ ضربانِ زمان". از هر دری گفتم و شنفتم. شکلِ خودم بودم. بیشتر، حس های خوب مو نوشتم. غر زدم ولی کم زدم. با چشمِ خیس، با لبِ خندون، با خستگیای جسمی و روحی، با دل خوش و ناخوش...اما موندم و نوشتم. اسم وبلاگم رو تغییر دادم. از بلاگفا دل کندم و دلم به بیان خوش شد. رفقایِ وبلاگیِ قدیمیم آب رفتن، غصه خوردم. بعضی از رفقا هم موندن و پررنگ تر شدن، حقیقی تر، دوست تر، رفیق تر...یه گوشه از قلبم به نام شون شد. فیسبوک بود، اینستاگرام اومد، وایبر رفت، تلگرام هست، بلاگفا نابود شد ولی برای من هیچ گوشه ای از دنیای مجازی، دنج تر و امن تر و سر به زیر تر از وبلاگ نشد.

برای کسی که تا حالا پارو نزده و پاش به جزیره ی وبلاگ نویسا باز نشده، نمیشه از قشنگیای نوشتن گفت. مثل اینه که بپرسیم چرا سمفونی نُهُم بتهوون قشنگه؟ اگر زیباییش رو نفهمی هیچ کس نمیتونه بهت بگه چرا...


+ تمامِ آرامش و بی حاشیه بودن این چهار سال رو مدیون نگاهِ مهربون دوستایی هستم که بی چشمداشت کنارِ من و نوشته هام بودن و هستن : )




  • خانوم ِ لبخند:)

عشق نام کوچک توست...

يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ب.ظ

خوب ِ من بیا عاشق باشیم و دوست داشتن را قبل از عاشق شدن یاد بگیریم.
 از سر ِ کار که به خانه برمیگردی، نگرانی هایت را روی بند لباس های خیسِ حیاط پهن کن تا به محض طلوع خورشید، با آب لباس ها بخار شود و دیگر نشانی از دلواپسی توی چشم هایت نباشد ..من هم دو تا دانه هِل می اندازم توی قوری چای و پیراهن چین دار ِ گلبهی ام را تنم میکنم تا باور کنی وقتی زنگ در خانه را میزنی، چطور گل از گلِ غنچه های دامنم می شکفد..
 
 سفره را که پهن میکنم، لوبیا پلو ها را که توی بشقاب مشترک مان میکشم، به تهدیگ سوخته و چهره گل انداخته ی من نگاه نکن، حواس پرتی ام را بگذار پای غرق شدن در خیال ِ دوست داشتنت، قابلمه را از دستم بگیر و الکی بگو تهدیگ سوخته بیشتر دوست داری تا من بروم بالای منبر و یک ساعت از مضرات خوردن غذای سوخته و کربن صحبت کنم و ته دلم غنج بزنم که خستگی کار و شلوغی امتحانات و تهدیگ سوخته ی لوبیا پلو را به رویم نمی آوری.
 
 اولین کیک مشترکی که می پزیم، اگر به قدر کافی پف نکرد،هیچ اشکالی ندارد، اولین ها همیشه قرار نیست بهترین ها باشند اما باید به قدر کافی خاطره انگیز باشند تا دمدمه های چهل پنجاه سالگی که روی کاناپه نشسته ایم و باز کیک ِ محصول مشترک آقا و خانم خانه را می خوریم، یادمان نرود ما از اول همه چیز را با هم خراب کردیم، با هم یاد گرفتیم، با هم ساختیم، با هم خوردیم، خندیدیم، با هم غصه ها را پرپر کردیم ، که امروز کیک ِ مشترک مان پف می کند و مزه اش به دل می نشیند.
 
 وقت هایی که غصه توی دلم می نشیند، شانه ات را نزدیکتر کن، زن ها اگر هر از گاهی زیر گریه نزنند، یک چیزی شان شده... پس نگران نباش، عطر تن ِ تو همه ی مسئله ها را یک تنه حل می کند. وقت هایی که دردی روی سینه ات سنگینی می کند، من سر تا پایم گوش است اما اگر میل به حرف زدن نداری... حرف نزن، ولی یادت باشد من علاوه بر دختر بودن و زن بودن، مادر بودن را هم خوب بلدم... مگر نه اینکه آغوش مادر همیشه امن ترین سنگر ِ دنیای کودکی مان بود؟ پس از معجزه ی آغوشم غافل نشو...
 
 وقت هایی که هوس میکنم دکوراسیون خانه را عوض کنم و زورم به بلند کردن مبل ها و تلویزیون نمی رسد، سرت را زیر پتو قایم نکن و خودت را به خواب نزن، من هم در عوض قول می دهم این بار چیدمان وسایل خانه را با سلیقه ی تو تغییر بدهم. به کتاب هایم به چشمِ مزاحم نگاه نکن. حتی اگر در طولِ روز وقت نمی کنی یکی شان را از توی قفسه برداری و بخوانی، بعضی شب ها سرت را بگذار روی پایم و بگو آن صفحه ای که مشغولِ خواندنش هستم را بلند تر بخوانم. از آرایشگاه که برمیگردم، برایم مهم نیست که دقیقا نفهمیده باشی مدل ابرو هایم نازک و پهن شده یا رنگ مو هایم را عوض کرده ام ، همین که بگویی تغییر کرده ام و لبخند بزنی، دو کیلو قند در دلم آب می شود. وقتی برایت غر غر میکنم و میگویم دو کیلو چاق شده ام و لباسم برایم تنگ شده است، کنترل تلویزیون را دستت نگیر و صدای اخبار را بلند نکن، دغدغه های زنانه ام همان‌قدر برایت مهم باشد که من دغدغه های مردانه ات را دوست دارم. وقتی از کاربراتور و خراب شدن دیفرانسیل ماشین برایم حرف میزنی، با اینکه از اعضای داخلی ماشین سردر نمی آورم اما شنیدنش از زبان تو برایم شیرین است. توجه چشم هایم را ندیده ای؟
تاریخ تولدم را فراموش نکن، حتی اگر حافظه ات ضعیف است. یادآور گوشی و دفترچه یادداشت شخصی و این ها را گذاشته اند برای اولویت های زندگی. مرد ِ هیجان و سفر باش، یک وقت هایی شوهرم نباش، رفیقم باش و بگو رنگ سبزِ پسته ای چقدر بهم می آید و دوست داشتنم هنوز مثل روز اول هیجان انگیز است، درست به هیجان انگیزیِ بوسه های بی هوای من روی گونه ات.

تو اگر عشق نیستی پس چرا مسیر دوست داشتنت انقدر زیباست؟، مثل عکس های دوتایی که از یکی از آدم های توی خیابان خواهش کردیم تا ازمان بیندازد، مثل سیب زمینی سرخ کرده هایی که من درست میکنم و تو هیچ وقت از تهدید های کشکی من که میگویم اگر دست به سیب زمینی ها بزنی، با قاشق داغ میزنم روی دستت، نمی ترسی، چون خوب می دانی دلم نمی آید. مثل سپیدی برف که روی موهایت میشیند و تو را به دوست داشتنی ترین پیرمرد دنیا تبدیل می کند. مثل شیشه ی عینکت که با گوشه ی چادر نمازِ گل گلی ام تمیزش میکنی و نگرانِ خش افتادن شیشه اش نیستی...مثل عطرِ نرگسی که سرتاسر زمستان توی خانه مان می پیچد. مثلِ وقتی که به مناسبت سالگرد آشنایی مان به جای یک قطعه طلا، با یک کیسه گچ و سیمان و بیل و کلنگ از راه میرسی و میدانی ساختنِ یک حوض وسطِ حیاط خانه، چه اندازه خوشحالم می کند، مخصوصا اگر قلم مو را به دستِ خودم بدهی و من حوض را با رنگِ آبی نقاشی کنم.

مثل وقت هایی که ضبطِ ماشین را خاموش می کنی و به جایش خودت برایم آهنگِ سیاوش را می خوانی...همان جایی که می خواند" من فقط عاشق اینم ... وقتی از همه کلافه ام ...بشینم یه گوشه ی دنج ... موهای تو رو ببافم..."

راستی اگر نامِ کوچکِ تو عشق نیست، پس تو کیستی که دوست داشتنت انقدر خوب است و می شود در اقیانوس آرامِ چشم هایت غرق شد؟...اگر اسمِ تو ترجمه ی عشق نیست، پس چرا حالا که ابی دارد درِ گوشم می خواند:

"منو حالا نوازش کن
همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید
به دنیای تو برگردم..."

چرا به خاطرِ جای خالی دست هایت بغض کرده ام؟


  • خانوم ِ لبخند:)


سلام به همه ی دوستان و همراهان عزیز رادیوبلاگیها

به منظور تعامل بیشتر و ایجاد شور و نشاط در وبلاگستان، به بهانه ی جشن باستانی سپندارمذگان روز عشق و مهرورزی، مسابقه ای ترتیب دادیم با عنوان " عشق نام کوچک توست".

از این رو از علاقمندان درخواست میشه از تاریخ یکم تا چهارم اسفندماه آثار نوشتاری خودشون رو در ارتباط با موضوع عنوان شده در وبلاگ شخصیشون به ثبت برسونن و لینک مربوط به نوشته رو برای ما ارسال کنند. در نهایت آثار منتخب توسط هیئت داوران معرفی و در ویژه برنامه ی جشن اسفندگان رادیوبلاگیها در قالب یک پادکست منتشر خواهد شد.

پیشاپیش از حمایت و همکاری همه ی دوستان سپاسگزاریم و امید داریم با مشارکت همگی نتیجه ی مطلوبی بگیریم . لطفا با به اشتراک گذاشتن بنر مسابقه در وبلاگها و صفحات اجتماعی خودتون ما رو در اطلاع رسانی بهتر یاری کنید.


برای شرکت در مسابقه، لینک نوشته‎اتون رو به

آی‎دی تلگرام@pelake23

ارسال کنید...

  • ۳ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۱۷
  • خانوم ِ لبخند:)