منم یکی از همین هفت میلیارد و خُردهای آدم روی کره زمینام که روزهام گاهی به بیاتفاق ترین شکل ممکن میگذره و به خواب زمستونی فرو میرم. گاهیام زندگیم پُر میشه از گفتنیهایی که باید نوشته بشن. مینویسم چون ننوشتن برام انگار نفس نکشیدنه.
وبلاگنویسی رو از اینجا شروع نکردم اما بعد از سونامی بلاگفا یه روز نشستم دودوتا چهارتا کردم و از انتقال آرشیو وبلاگ قبلی پشیمون شدم. به هرحال آدم باید از یه جایی به بعد دل کندن رو بلد بشه، حتی اگر اون چیزی که داره ازش دل میکنه، به اندازهی بچههای نداشتهاش براش عزیز باشه. تعلق خاطر، وابستگی میاره و وابستگی همون دلیل لعنتیه که مانع پرواز میشه. کسی نمیتونه ادعا کنه که دل کندن سخت نیست! پُر واضحه که قرار نیست همه چی شکل قبل باشه!
برای من همه چیز از بلاگفا و اسفندماه سال 90 و دمدمههای عید شروع شد و معلوم نیست کی و کجا تموم بشه! فقط میدونم برای نوشتن هیچ پایانی وجود نداره و حداقلش اونی که قراره به نوشتن پایان بده، من نیستم :)
4 سال خاطرات وبلاگ نویسی ام را توی بلاگفا جا گذاشته ام و کوچیده ام.