بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۱۵ مطلب با موضوع «ما نگاه» ثبت شده است

یادداشت بیست و هشتم

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۳۲ ب.ظ

" آرزو تکانی " در مانگاه


این روزهای آخر سال که همه درگیر خانه تکانی و تمیزکاری هستند، بد نیست دستی هم به سر و گوشِ آرزوهایمان بکشیم. ما آدم‎های فراموشکاری هستیم. معمولا یادمان می‎رود چیزهایی را در حال حاضر داریم که شاید روزی آرزوی سال‎های دورمان بوده است. زیاد تقصیر خودمان نیست. سن به سرمان آمده است. وارد کار و زندگی شده‎ایم و شاید بین مشغله‎های ریز و درشت زندگی کمر خم کرده‎ایم. اگر همین الان به شما بگویند چند تا از آرزوهای دوران کودکی و نوجوانی‎تان را بگویید، چند تایش را به خاطر دارید؟...

ادامه مطلب در سایت مانگاه

  • ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۲
  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت بیست و چهارم و بیست و پنجم

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ب.ظ

یادداشت بیست و پنجم 

"صدبرگ با سس اضافه" در مانگاه 

***

یادداشت بیست و چهارم 

"سیگنال زندگی " در مانگاه 

  • ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۳
  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت بیست و سوم

يكشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۱۷ ب.ظ

"پیامبرِ فراموش‎شدگان" در ما نگاه


واژه‌ی فراموشی همیشه در صدر لیستِ ترس‎های زندگی‎ام بود. حتی بالاتر از پیری. وقتی می‎گویم فراموشی! نمی‎دانم چرا یادِ عمه حوری می‎افتم که روزهای آخرِ زندگی‎اش، پشتِ پنجره‎ی دری که به رویش قفل بود می‎نشست و برای آدم‎های رفته و هنوز نیامده، دست تکان می‎داد. نوشته‎ی من قرار نیست راجع به آلزایمر باشد اما توی واژه نامه‎ی من، عمه حوری با واژه‎ی فراموشی کنار هم می‎آیند. وقتی شروع کردم به نوشتن، انگار عمه حوری کنار سطر به سطر نوشته‎ام نشسته بود و دلش می‎خواست جزء فراموش شدگان نباشد. بگذریم از اینکه آخر عمری، خودش فراموش کرده بود توی قیمه نمک می‎ریزند نه شکر و جای لباس ها توی کشوهای دراور است نه طبقاتِ یخچال فریزر...

ادامه در سایت...

  • ۲۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۷
  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت بیست و دوم

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ

"یک دقیقه" در مانگاه

کله ظهر بود. انگار خورشید هم شوخی‎اش گرفته باشد زور می‎زد توی یک روز شلوغ و پرترافیک، کاسه‎ی داغ تر از آش شود و تا می‎‎تواند با صلابت بیشتری روی فرقِ سرم بتابد. چقدر متنفرم از روزهایی که باید مسیرِ آرام و بی‎هیاهوی خودم را به سمت این خیابان شلوغ پلوغ کج کنم و سفارش‎های دارالترجمه را به دست مدیر مسئولش برسانم. به زحمت از بین ماشین‎هایی که یک لحظه‎ی کوتاه هم به عابر پیاده امانِ رد شدن از خیابان نمی‎دهند، عبور می‎کنم و خودم را به پیاده رو می‎رسانم. چند قدم بیشتر برنداشته ام که جلوی راهم سد می‎شود. نمی‎فهمم چه خبر است. سعی میکنم سرم را از بین شانه ‎های بلندِ مردها عبور دهم و ببینم چرا معرکه گرفته‎اند. رد نگاهم را می‎گیرم و به دختر جوانی می‎رسم که از حال رفته است...

ادامه در سایت...

  • ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۸
  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت بیست و یکم

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

"غول مرحله آخرزندگی " در ما نگاه


جلوی درِ یک کافه‎ی خالی توی یک بازار شلوغ نشسته بود. خوش تیپ و خوشگل بود. شاید هم به دلیل ته ریش روی صورتش و موهای خوش فرمش بود که جذاب به نظر می‎رسید. یک لباس گرم خاکستری رنگ پوشیده بود . با یک جوان هم سن و سال خودش حرف می زد و همزمان غذایش را می خورد. یک دسته فال حافظ گذاشته بود جلوی دستش که یک مرغ عشق لیمویی رنگ، روی آن ها رژه می رفت....

ادامه مطلب در سایت..

  • ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۴
  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت بیستُم

جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۵۷ ب.ظ

"وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی‎ست" در ما نگاه


اینکه بخواهی پای خودت را از حیطه ی خودت فراتر بگذاری یا به قول بعضی ها پایت را گلیم خودت دراز تر کنی و چند قدمی با کفش دیگران راه بروی، یک جور ریسک در زندگی آدم حساب می شود. ولی اگر کمی کنار پنجره‎ی یک ساختمان بلند در یک خیابان شلوغ بنشینی و همینطور که قند را به رسم قدیمی ها با یک حس نوستالژیک میزنی توی چای و میگذاری دهانت، به این فکر کنی که چند درصد این آدم ها که حالا از این ارتفاع، کمی کوچکتر و ریز تر دیده می شوند، از زندگیشان راضی هستند؟...

 ادامه در سایت...

  • ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۷
  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت هفدهم

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۴ ب.ظ

"روز دانشجو مبارک" در ما نگاه


چندین سال قبل، وقتی که هنوز دانشجو نشده بودم دلم ضعف می‎رفت برای روزی که دانشجو باشم و همچین روزی یعنی مورخ شانزدهم آذرماه، از در و دیوار برایم تبریک روز دانشجو بفرستند. بر خلاف روز دانش‎آموز که نیم ساعت زودتر از کلاس درس تعطیل مان می‎کردند و سر صف‎های منظم مجبور بودیم منتظر بمانیم تا به سخنرانی‎های خواب آور مدیر مدرسه گوش کنیم و آخرش یک خودکار با نوشته‎ای که رویش حک شده بود ” روز دانش‎آموز مبارک ” بدهند دستمان، انتظار داشتم روزی که دیگر دانش آموز نیستم و مهر دانشجویی توی کارنامه‎ام خورده است، در دانشگاه جشن باشکوهی برایمان برگزار کنند و با تصور اینکه برایمان فرش قرمز پهن می‎کنند، ذوق وصف ناشدنی‎ای زیر پوستم می‎دوید...

ادامه در سایت...

  • ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۷:۱۴
  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت هجدهم

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۸ ب.ظ

"به احترام زنی که نشسته روی سکو ایستاد! برپا " در ما نگاه


چهره‎ی همیشه خندانش ، تعداد افتخارات و قهرمانی‎هایش و صندلی چرخداری که روی آن می‎نشیند، معادلات آدم را به هم می‎زند. چرا که وجود یک صندلی چرخدار به تنهایی می‌تواند پس‎زمینه‎ی ذهنی آدم را خاکستری کند و شاخصِ امید را به سمت صفر میل دهد. اما اسم زهرا نعمتی کافیست تا مانند یک مثال نقض، قافیه‎ی تمام فرضیه‎ها در مورد معلولیت را به ‎هم بریزد.

ادامه در سایت...

  • ۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۸
  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت چهاردهم و پانزدهم

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۱ ب.ظ

"و قسم به دلتنگی روزهای بی ملاقاتی"


دلتنگی یک مفهوم نیست. تعریف دقیقی برای آن ارایه نشده است و پزشکان در هیچ کجای دنیا راهِ درمان قطعی‎ای‎ برای آن کشف نکرده‎اند. دلتنگی یک حسِ عجیب است. همانقدر که نمی‎شود داغی لیوانِ چای را برای بچه‎ای که آن را تا به حال لمس نکرده است توضیح داد، دلتنگی را هم نمی‎شود شرح داد. باید مزه تلخ و شورش را چشیده باشی تا بتوانی معنایش کنی...

و

"از مزایای دیدن فیلم های علمی تخیلی"


تا به حال حس کرده‎اید دو جفت چشم از بالا کارهای شما را بپاید و به بعضی‎هایش آنقدر بخندد که دل درد بگیرد و بعضی‎های دیگرش به نظرش عجیب و غریب بیاید؟...


ادامه در مانگاه...

  • ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۱
  • خانوم ِ لبخند:)

پرواز شماره 214

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۰ ب.ظ

"پرواز شماره 214" در مانگاه

یادداشت نوزدهم


پس چرا دونه های غم مثل دونه های برف آب نمیشن؟ مثل برگ درختا تو پاییز نمیریزن؟ مثل میوه های تابستونی نمیرسند و ترک برنمیدارند..فقط مثل شکوفه ها تو بهار تکثیر میشن و جوونه میزنن..!

خیلی خیلی شبه! صدای جاروش میاد...راستی چرا رفتگر کوچه ما بازنشسته نمیشه؟ انگار هزارساله هرشب داره کوچه رو جارو می زنه...!

صبح شده! پس چرا پرواز شماره 214 روی باند فرودگاه نمی شینه؟ یعنی میخواد تا کی تو آسمون بمونه؟ چِشِمون به ابرا خشک شد که...! نکنه اون خانوم خوش صداهه یهو دربیاد بگه مسافرای پرواز به شماره 214 به علتِ...به علتِ ... بعد یهویی بغضش پشت میکروفون بترکه!

ظهر شده! دلم هوای جیگرکی احمدآقا رو کرده! هوس پیتزای مخصوصِ سعید! همون پسره رو میگم که مغازه ش سر و تهش رو هم نیم متر بیشتر نمیشد ولی عجب پیتزاهایی میداد دست مردم. دمش گرم...! ظهره هوای غذا زده به کله م ولی چرا گرسنه م نمیشه؟ میرم یه کم قدم بزنم، توی راه میزنم روی شونه ی یه پسربچه میگم آی رفیق تو نمیدونی من چرا گرسنه م نمیشه؟ ظهره که! خورشیدو ببین وسط آسمون! میای بریم جیگرکی احمدآقا؟ میترسه...فکر میکنه دیوونه م. قدماشو کشیده تر برمیداره..دور میشه. انقدر دور که شبیه نقطه میشه!

غروبه! حسابش اینه که دیگه رسیده باشی. چمدوناتو تحویل گرفته باشی! شال گردنت رو دور گردنت سفت کرده باشی! از پشت همون شیشه هه که همه مسافرا واسه همراهاشون دست تکون میدن، برام دست تکون داده باشی! این دسته گل نرگسه رو که از سر چارراه برات خریدمُ دیده باشی و چشمات برق زده باشه!

شبه! هوا ابره. آسمون بنفشه! ارغوانیه..لاجوردیه! چمیدونم اصن هر رنگی که هست مطمئنم آبی نیست! سُرمه ای هم نیست! یادته می گفتی شب که میشه آسمون انگار یه زنه که پیرهن سرمه ای شو تنش میکنه! ستاره هام خال خالای پیرهنشن..! ای بابا شبه که! پس چرا آسمون پیرهن سرمه‎ای خال خالی شو تنش نکرده؟ ینی قهر کرده؟ بعید می دونم .آسمون خیلی دل گنده تر از این حرفاس!

دیگه سر شب نیست! خیلی شبه...آدما روی صندلیا خوابشون برده! منم خوابم برده... مامور گیت میاد محکم میزنه رو شونه م میگه آی آقا جمع کم جل و پلاستو! که چی هر روز هر روز میای میشینی اینجا؟ میگم مسافر دارم...شماره پروازش 214 ئه... الانا دیگه باید برسه! نیشخند میزنه! میگه مگه کوری؟ تابلوی پروازُ نمی بینی؟ تو اصن 214 میبینی تو اینا؟ میگم خودش گفت! خودش گفت با پرواز شماره 214 برمیگرده، خودش گفت غروب نشده راس پاییز برمیگرده الان که دیگه خیلی شبه! مامور گیت عصبانی میشه، میگه یکساله هر روز دارم این چرندیاتت رو میشنوم. میری یا زنگ بزنم حراست فرودگاه؟ میگم میرم! میرم ... ولی ببین تو میدونی چرا دونه های غم مثِ دونه های برف آب نمیشن؟ سرم رو که برمیگردونم، رفته...

هنوز خیلی خیلی شبه، صدای رفتگر محله مون داره میاد. آخ خدایا چرا دست از سرمون برنمیداره این برگ ریزون پاییز...

  • خانوم ِ لبخند:)