بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

یادداشت بیست و دوم

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ

"یک دقیقه" در مانگاه

کله ظهر بود. انگار خورشید هم شوخی‎اش گرفته باشد زور می‎زد توی یک روز شلوغ و پرترافیک، کاسه‎ی داغ تر از آش شود و تا می‎‎تواند با صلابت بیشتری روی فرقِ سرم بتابد. چقدر متنفرم از روزهایی که باید مسیرِ آرام و بی‎هیاهوی خودم را به سمت این خیابان شلوغ پلوغ کج کنم و سفارش‎های دارالترجمه را به دست مدیر مسئولش برسانم. به زحمت از بین ماشین‎هایی که یک لحظه‎ی کوتاه هم به عابر پیاده امانِ رد شدن از خیابان نمی‎دهند، عبور می‎کنم و خودم را به پیاده رو می‎رسانم. چند قدم بیشتر برنداشته ام که جلوی راهم سد می‎شود. نمی‎فهمم چه خبر است. سعی میکنم سرم را از بین شانه ‎های بلندِ مردها عبور دهم و ببینم چرا معرکه گرفته‎اند. رد نگاهم را می‎گیرم و به دختر جوانی می‎رسم که از حال رفته است...

ادامه در سایت...

  • ۹۴/۱۰/۱۹
  • خانوم ِ لبخند:)