بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

شانزده و شانزده دقیقه

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۱۶ ب.ظ

آن شب که پاهام را گذاشتم روی شن‌های ساحل دریای انزلی و چشم‌هام را بستم؛ آن شب که موج دریا بی‌تاب‌تر از همیشه خودش را نوک انگشتانم می‌رساند و باد خنکِ عجیب تابستانی شالم را به رقص درمی‎آورد، آن شب که ساحل تاریک بود و تنها نوری که در انتهای بی انتهای دریا سوسو می‎زد یک کشتی بود که دور و دورتر می‎شد؛ همان شب دلم تو را بیشتر از همیشه می‌خواست.

در خاطرم مانده که چند قدم بیشتر از دریا فاصله گرفتم و گفتم اگر دوستم داشته باشد خودش را می‌رساند مثل موجی که آن شب هر طور شده خودش را بهم رسانده بود و نگذاشته بود فاصله‌ی بین‎مان احساس شود. چشم‌هام را باز کردم و تعداد دفعاتی را که هرچه من عقب کشیدم، دریا پیش‌دستی کرد و پا به پایم آمد، شمردم. صدایی در درونم می‎خواند که: "اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم...مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی*".


*سعدی

  • خانوم ِ لبخند:)