بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۱ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

سال‌ها در خیالم از کارمند بودن و پشتِ میز نشستن فرار کردم و حالا که مدتی‎ست باهاش سازش پیدا کرده‌ام، رخوت و خستگی و یکجانشینی‌اش را پذیرفته‌ام. شاید چند ماهِ دیگر پا پس بکشم و بگویم من آدمِ هشت ساعت پشت میز نشستن و اینگونه فرسوده شدن نیستم اما لااقل در تمام روزهایی که قرار است شاغل و کارمند باشم، سعی می‌کنم با خودم و خستگی‎هایم کنار بیایم و بابت کاری که انتخاب خودم بوده است‌، بی رغبت و بی‌اشتیاق نباشم، نِق نزنم و دردِ شانه‌ام وقتی تیر می‌کشد را با کمی قدم زدن در محل کارم، قابل تحمل کنم. هرچند چشم دوختن به آسمانِ بی‌دریغی که هیچ روزی شبیه روز قبلش نیست و شاخه‎های سبزِ روی میزم که حالا توی آب ریشه داده‌اند، دلخوشی‌های کمی نیستند.

  • خانوم ِ لبخند:)