نذار گُلای گلدونت بمیرن...*
- ۱۱ نظر
- ۲۸ آبان ۹۶ ، ۱۸:۴۹
آدمهای باهوش و با جسارت را دوست دارم. بارها فکر کردم من اگر جای پری بودم، حاضر میشدم سال پنجمِ پزشکی دانشگاه تهران، برگه انصراف را بنویسم؟ به چه قیمتی حاضر بودم رشته و دانشگاهی را که برای بعضیها یک رویای دوردست بیشتر نیست، رها کنم و خودم را پیدا کنم؟
تجربیات شگفتانگیز سفرهای پری، مریم، سارا و مهزاد را میخوانم و کیف میکنم از وجود آدمهایی که تابوها را شکستهاند و به دنبال پیدا کردن خودشان، دل به دریا زدهاند. من این آدمها را فرای هر اختلاف عقیده و چارچوبهای ذهنی، به شدت تحسین می کنم و دوستشان دارم. چرا که به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر سفر نکنی و این دخترها، نمردن را انتخاب کردهاند. زندگی را... شاد بودن را... تلاش برای سروکله زدن با پدر و مادرهای همیشه نگران را...
آنها را در سایت سبکتر بخوانید و سفر ارزان و کمخرج را یاد بگیرید.
خواب بودم که زنگ زده بود. گوشی روی حالت پرواز بود و زنگ نخورده بود. مسیر اصلیاش را کج کرده بود و خودش را رسانده بود به خانه. در را که باز کردم دیدم با چترش ایستاده و میگوید:" داره برف میادهااا. هرچی زنگ زدم گوشی تو برنداشتی، اومدم خونه بهت بگم پاشو برفو ببین". بعد در خانه را بست و رفت. شال و کلاه کردم و رفتم تو حیاط. روی تخت چوبیِ بهارخواب نشستم و به دانههای شش وجهی برف که آرام و بیادعا فرود میآمدند چشم دوختم. به این فکر کردم که چند نفر توی این دنیا میدانند که من برای برف میمیرم؟ چند نفر میدانند در پاییزی که گذشت و زمستانی که به نیمه رسید، شبها به امید دیدن اولین دانهی برف چندبار در خانه را باز کردهام و در نور زردرنگ تیر چراغ برق، دانههای ریز باران را تماشا کردهام که خیال برف شدن نداشتند؟ چند نفر به محض دیدن اولین دانه برف راهشان را کج کردهاند و خودشان را به من رساندهاند تا از خواب بیدارم کنند و بگویند:" داره برف میادهااا". چند نفر بلد بودهاند مثل شیره، برف دلم را اینچنین آب کنند؟