بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۱۷ مطلب با موضوع «زیر پوست شهر» ثبت شده است

هنوز هم ایمان نمی آورید به دنیای دیوانگان؟

يكشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۴ ب.ظ

یه جایی تو قسمت های پایانی رادیو چهرازی، یکی از دیوونه ها میگه:

"خوردمش امروز!

گفتم بیام بهداری نشون بدم.

تو دلم باشه خیالم راحته...دلبرُ میگم

خیالت جمع، درد نمیکنه! فقط دیگه نمیشه دیدش...

آخه دانی که چیست دولت؟ دیدارِ یار دیدن...

ولی

ندیدن بهتره از نبودنش!!! "


چاره ای نیست، گاهی بعضی از آدما رو باید خورد تا برای همیشه توی دلت بمونن، هرچند دیگه هیچوقت نشه ببینی شون، حتی اگر صندلی روبرویی همیشه خالی بمونه و دیگه هیچوقت نشه تو چشماش زُل زد. آره بودنِ بعضیا به قیمتِ ندیدن شون تا آخرِ عمرت تموم میشه! اینطوری توی دلت جا خوش می کنن ولی برای همیشه از دسترس چشمات خارج می شن. درد بزرگیه که نشه اونایی رو که دوسشون داری، هم کنارت بمونن، هم هروقت دلت خواست ببینی شون اما چقدر راست می گفت اون دیوونه ای که می گفت: ندیدن بهتره از نبودنش...


  • خانوم ِ لبخند:)

پیرو ورق زدن یک مجله‎ی همشهری جوان ِ قدیمی، نگاهم به مطلبی افتاد که جالب بود. خبرگزاری دانشجویان ایران در یک نظرسنجی از ملت خواسته بود برایش کامنت بگذارند و بگویند اگر کامیون داشتند، پشت آن چه جمله‎ای می‎نوشتند؟

تعدادی از کامنت‎های منتشر شده به شرح زیر بوده:

[1] جمله پیشنهادی: "یا اقدس یا هیچکس! "

توضیح ضروری: توصیه ما این است که این قبیل موارد را به پشت کامیون نکشانیم و برویم منطقی با بزرگترهای فامیل(حالا یا بزرگترهای فامیل خودمان یا بزرگترهای فامیل اقدس اینا) صحبت کنیم. انشالله که حل می شود.


[2] جمله پیشنهادی: "از عشق تو لیلی، رفتم زیر تریلی"

توضیح ضروری: البته اغراق است ولی خب خواهرمان لیلی هم باید بداند که در پشت هر جمله‎ای و تهدید اغراق آمیزی بلاخره یک فشار روحی روانی یا به هر حال تمارض به همچین چیزی وجود دارد و نباید آن را شوخی گرفت.توصیه ما به طور کلی ازدواج، آن هم از نوع آسانش است.


[3] جمله پیشنهادی: " نمره بیست کلاسو نمیخوام "

توضیح ضروری: پیشنهاد دهنده از اصرار بر آشنایی و ازدواج جوانان با نمره‎های بیست کلاس گله‎مند است. لذا گفته که اتفاقا نمره بیست کلاس رو نمی‎خواد، بلکه فقط اونو می‎خواد! چرا متوجه نیستید؟!



راستی شما اگر راننده کامیون، اتوبوس یا مینی‎بوس بودین، چه نوشته‎ای پشت ماشین تون می‎نوشتید؟

یکی از گره های زندگی تون؟ درد ِ عاشقی؟ مسایل خانوادگی ِ حل نشده؟ یک جمله‎ی شعاری؟ یا چی؟


  • خانوم ِ لبخند:)

خنده های لب پریده

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۴ ق.ظ

توی ماشین نشسته بودم و شیشه‎ی عقب پایین بود. هوا یکجوری گرم بود که آدم احساس می کرد در شعبه ای از جهنم دارد نفس می کشد. بابا پشت چراغ قرمز توقف کرده بود و من داشتم به چیزهای خوبی فکر نمیکردم!

دسته‎ی گل هایش را از شیشه ی عقب آورده بود توی صورتم. بی هوا ترسیده بودم و چند سانت پریده بودم بالا ... خودش هم ترسیده بود. نگاه مان که به هم افتاد دیگر جایی برای تردید باقی نمانده بود، چشم در چشم هم  انقدر خندیدیم که چراغ سبز شد... من و پسرک گل فروش را می گویم.

چراغ سبز شد و پسرک مثل یک نقطه‎ی لبخندی بین شلوغی ماشین ها و تاریکی شب گم شد...خندیده بود و زمان دست نداده بود که بگوید خانم گل می خری؟! ..خندیده بودم و فرصت نشد بپرسم گل‎هایش شاخه ای چند ؟! اسمش چیست؟ این ساعت از نیمه شب در خیابان چکار می کند؟ بچه ی هشت نه ساله که تا این ساعت از خانه بیرون نمی ماند!!
چراغ راهنما، چه بی موقع سبز شده بود...

  • خانوم ِ لبخند:)

طرح تعویض گوش های فرسوده

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ق.ظ

برای من صبح از جایی شروع میشود که گنجشک ها پشت پنجره ی اتاقم سمفونی جیک جیک راه می اندازند. به وقت اینجا، چند ساعتی هست که صبح شده و گنجشک ها بیدار شده اند. من هم نشسته ام و با صدای دل انگیز گنجشک ها، اخبار گوشه و کنار جهان را بالا و پایین می کنم.

نوشته اند در گرمای 48 درجه ی سیستان و بلوچستان، چند روز است که مردم زابل و بیست تا از روستاهایش آب ندارند و صدای مردم این گوشه از سرزمین مان به هیچ جایی نمی رسد... خب تا وقتی که آب شرب از آب های دیگر جدا نشوند و فکری برای هدر رفت آب در بخش کشاورزی و صنعت نشود، حالا ما هی بیاییم به کمپین یک قطره آب بپیوندیم و دوش ِ 5 دقیقه ای بگیریم و شیر آب را موقع مسواک زدن ببندیم و ماشین هایمان را با سطل آب و کف بشوییم ، با گوش مسئولینی که سنگین است و متاسفانه صدا را مخابره نمی کند چه می توانیم بکنیم ؟

  • خانوم ِ لبخند:)

مثل باران های بی دلیل

يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ

روحیه ی آدم های زیادی شکاک را هیچوقت درک نکرده ام، آدم هایی که به لبخند دیگران شک دارند، پشت محبت ِ دیگران دنبال منظور می گردند و هیچ چیز بی دلیل برایشان معنا نمی شود. این آدم ها همان هایی هستند که هیچوقت نمی توانند کسی را بدون دلیل دوست داشته باشند، و چقدر حیف که لذت بهترین نوع ِ دوست داشتن و به تبع آن بهترین نوع دوست داشته شدن را از دست می دهند.

باور کنید گاهی آدما چون هیچی ندارند برای بخشیدن، لبخند و محبت شون رو نذر ِ بقیه میکنند! به یک چشم دیدن ِ همه کار قشنگی نیست.

  • خانوم ِ لبخند:)

آقای راننده ی قصه ها

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۰ ق.ظ

دیرم شده بود. امتحان داشتم و تنها بیست دقیقه تا امتحان مانده بود و هنوز در خانه بودم. صبحانه نخورده از خانه زده بودم بیرون و ورقه های جزوه ام را بالا و پایین می کردم و فکر می کنم اگر کسی من را در آن وضعیت می دید حتما متوجه می شد که بی اینکه خودم بخواهم، ابروهایم هم به هم گره خورده بود... صدای بوق آژانس آمد. دستم را که بردم به سمت دستگیره ی در ، نگاهم افتاد به نوشته ای که راننده روی در با برچسب چسبانده بود " لطفا با اخم وارد نشوید... !"

بی اختیار لبخند گشادی روی لب هایم نشست و به آقای راننده که مرد میانسالی بود یک سلام پر انرژی کردم و وقتی با جواب ِ "سلام دخترم" مواجه شدم حس کردم بعضی آدم ها هر جای دنیا که باشند و هر شغل و منصبی هم که داشته باشند رسالت شان فقط همین است که حال آدم را خوب کنند، حتا حال ِ من ِ خسته ی صبحانه نخورده ی شب نخوابیده را... حال ِ خوشی که تا پایان روز با من مانده است، هرچند امتحانم را خیلی خیلی بد داده باشم و یک امتحان خیلی خیلی سخت هم در پیش داشته باشم.



  • خانوم ِ لبخند:)

همیشه بهار

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۶ ق.ظ

یکی از دوستان ِ کرمانی نوشته بود "اگر روزی گذرتون به کرمون افتاد، رستوران همیشه بهار و چلو گوشت و ته چین با دوغ محلی معرکه اش رو از یاد نبرید !"

از آن جایی که به دلیل مرتفع بودن کرمان، آب و هوایش در تابستان کمی لطیف تر از بقیه ی شهرهای مرکزی کویر است؛ این روزها دلم میخواهد یک همسفر پیدا کنم که من را از بین خروار ها جزوه و کتاب بکشد بیرون، صبح زود همان وقتی که خورشید تازه از مشرق دست تکان داده است، کوله پشتی بر دوش و دوربین عکاسی به گردن، سوار یک ماشین راهی بشویم برویم آنجایی که به قول خود کرمانی ها، بهش کرمون می گویند. بعد یک راست برویم رستوران همیشه بهار، دو دست چلو گوشت و ته چین و یک پارچ دوغ محلی با نعنا و پونه ی کوهی سفارش بدهیم و تا آنجایی که راه دارد در خوردن با هم مسابقه بگذاریم. بعد از رستوران یک سر برویم روستای هوشنگ مرادی کرمانی؛ یک دور کتاب "شما که غریبه نیستید" اش را مرور کنیم ،اصلا شب را همان جا بخوابیم و ببینیم مردمانش به همان اندازه سخاوتمندند یا آسمانش در شب همانقدر که هوشنگ خان می گفت، پرستاره است یا نه ؟ دست ِ اخر هم با یک بغل حال ِ خوش برگردیم و ثابت کنیم خرداد ماه اگرچه شیرین نیست اما هستند چیزها یا آدم هایی که حال ِ خرداد ماه را عوض کنند.

هوس است دیگر، بعضی وقت ها همینطوری دلت میخواهد بروی کرمون ببینی چلوگوشت و ته چین ِ رستوران ِ همیشه بهار که اینهمه می گویند، در فصل بهار چه طعمی دارد!؟

شما هم این پیشنهاد را جدی بگیرید اگر گذرتان به دیار کریمان افتاد.


  • ۸ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۶
  • خانوم ِ لبخند:)