آقای راننده ی قصه ها
دیرم شده بود. امتحان داشتم و تنها بیست دقیقه تا امتحان مانده بود و هنوز در خانه بودم. صبحانه نخورده از خانه زده بودم بیرون و ورقه های جزوه ام را بالا و پایین می کردم و فکر می کنم اگر کسی من را در آن وضعیت می دید حتما متوجه می شد که بی اینکه خودم بخواهم، ابروهایم هم به هم گره خورده بود... صدای بوق آژانس آمد. دستم را که بردم به سمت دستگیره ی در ، نگاهم افتاد به نوشته ای که راننده روی در با برچسب چسبانده بود " لطفا با اخم وارد نشوید... !"
بی اختیار لبخند گشادی روی لب هایم نشست و به آقای راننده که مرد میانسالی بود یک سلام پر انرژی کردم و وقتی با جواب ِ "سلام دخترم" مواجه شدم حس کردم بعضی آدم ها هر جای دنیا که باشند و هر شغل و منصبی هم که داشته باشند رسالت شان فقط همین است که حال آدم را خوب کنند، حتا حال ِ من ِ خسته ی صبحانه نخورده ی شب نخوابیده را... حال ِ خوشی که تا پایان روز با من مانده است، هرچند امتحانم را خیلی خیلی بد داده باشم و یک امتحان خیلی خیلی سخت هم در پیش داشته باشم.
- ۹۴/۰۳/۲۷
اما تحویل پروژه ها قضیه فرق می کرد. خصوصا ماکتا. خصوصا شب آخر. هعیییی یادش بخیر...
طرح یک نرسیدم ماکتمو تموم کنم استاد بهم وقت داد نصفشو تو آتلیه ساختم
طرح دو تو راه تمومش کردم. تو ماشین با کاتر می بریدم می چسبوندم.
طرح سه با پسرخالم ساختم. چوب کم اومد همه جاشو وصله پینه زدیم
طرح چار یه روز قبل کاملش کردم ( آن تایم، برای اولین بار در زندگیم!)
طرح پنج پسرخالم اومد کمکم کنه شبش گرفت خوابید!. خوابیداااااا هرچی صداش می زدم انگار نه انگار. خودم به تنهایی تمومش کردم. تحویل ساعت 8 بود من 2 رسیدم!
این شرح مختصری از خاطرات من از شب تحویل و روز تحویل بود. کتابش در دست چاپه د: