بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

آقای راننده ی قصه ها

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۰ ق.ظ

دیرم شده بود. امتحان داشتم و تنها بیست دقیقه تا امتحان مانده بود و هنوز در خانه بودم. صبحانه نخورده از خانه زده بودم بیرون و ورقه های جزوه ام را بالا و پایین می کردم و فکر می کنم اگر کسی من را در آن وضعیت می دید حتما متوجه می شد که بی اینکه خودم بخواهم، ابروهایم هم به هم گره خورده بود... صدای بوق آژانس آمد. دستم را که بردم به سمت دستگیره ی در ، نگاهم افتاد به نوشته ای که راننده روی در با برچسب چسبانده بود " لطفا با اخم وارد نشوید... !"

بی اختیار لبخند گشادی روی لب هایم نشست و به آقای راننده که مرد میانسالی بود یک سلام پر انرژی کردم و وقتی با جواب ِ "سلام دخترم" مواجه شدم حس کردم بعضی آدم ها هر جای دنیا که باشند و هر شغل و منصبی هم که داشته باشند رسالت شان فقط همین است که حال آدم را خوب کنند، حتا حال ِ من ِ خسته ی صبحانه نخورده ی شب نخوابیده را... حال ِ خوشی که تا پایان روز با من مانده است، هرچند امتحانم را خیلی خیلی بد داده باشم و یک امتحان خیلی خیلی سخت هم در پیش داشته باشم.



  • ۹۴/۰۳/۲۷
  • خانوم ِ لبخند:)

نظرات (۱۱)

من در سخت ترین امتحاناتم هم فقط تا صبح می نشستم می خوندم. صبح که می شد جزوه و کتابو می بستم تا قیامت. دیگم بهش فکر نمی کردم. این سیستمی بود که چار سال باهاش کار کردم د:

اما تحویل پروژه ها قضیه فرق می کرد. خصوصا ماکتا. خصوصا شب آخر. هعیییی یادش بخیر...
طرح یک نرسیدم ماکتمو تموم کنم استاد بهم وقت داد نصفشو تو آتلیه ساختم
طرح دو تو راه تمومش کردم. تو ماشین با کاتر می بریدم می چسبوندم.
طرح سه با پسرخالم ساختم. چوب کم اومد همه جاشو وصله پینه زدیم
طرح چار یه روز قبل کاملش کردم ( آن تایم، برای اولین بار در زندگیم!)
طرح پنج پسرخالم اومد کمکم کنه شبش گرفت خوابید!. خوابیداااااا هرچی صداش می زدم انگار نه انگار. خودم به تنهایی تمومش کردم. تحویل ساعت 8 بود من 2 رسیدم!

این شرح مختصری از خاطرات من از شب تحویل و روز تحویل بود. کتابش در دست چاپه د:



پاسخ:
حالا من یادمه مدرسه که میرفتم واسه هیچ امتحانی صبحا نمیخوندم! از همون شب قبلش کتاب و میبستم تا قیامت :))
ولی دانشگاه شدم شب امتحانی:دی

میگم پسرخاله نقش مهمی داشته هاا تو تحویل پروژه هات ممار:)))
بازم دمش گرم اومده خوابیده، خودش دلگرمیه:)))

بحث شما چون کار عملیه خیلی فرق میکنه، سخته یکم: )
ایشالا ارشدتم بخونی بیای تعریف کنی..

کتابش کی میاد تو بازار؟ ما که نباید بخریم !هان؟ برا ما امضا شده سفارشی پست می کنی:دیییی
چقد خوبه هنو اینا هستن. من هرگز شبی بخاطر امتحان بیدار نموندم :دیی
اگه چیزی از درس رو نمیفهمیدم کلا کتابو میبستم میخوابیدم :دییی
پاسخ:
آره خیلی خوبن :)
چقدر خوووب خاتون، حالا من حتا اگر نخوام بیدار بمونم خوابم نمیبره :دیییی
  • محسن فراهانی
  • با کمال تقدیر و تشکر از راننده ی عزیز بابت لبخند صبحگاهی ، خدمت شما عارضم که شما بیا و این دو سه تا امتحان آخر رو شب بگیر قشنگ بخواب بعد فرداش برو نتیچه رو ببین تازه میفهمی یه عمر چقدر الکی سخت گرفتی بخودت .
    همانا خواب شب امتحان از نون شب هم واجب تر است :)
    پاسخ:
    خیلی مرد محترم و خوبی بودن، کم پیدا میشن این آدمای ناب :)
    اقاااا خب خوابم نمیبره که :)))))راهکار داری؟ :دی
    من خودمم میدونم به هیچ نتیجه ای نمیرسم بابت سخت گرفتن به خودم اما 16 سال به خودم سخت گرفتم.. 
    همانا این جمله ی آخرت رو باید با ماژیک طلا بنویسم بزنم رو دیوار اتاقم:))

    راستی سلاااام : ) 
    بفرمائید اینجا؛
    پاسخ:
    هوراااا بلاخره افتتاح شد |^_^|
    :))
    همانا سلام :)))
    پاسخ:
    درووود :)))
    خب خب خب! دو تا وبلاگ هم کشف کردم! :دی
    پاسخ:
    اول برو خدا رو شکر کن منو پیدا کردی :))))
    سلام مامان
    منم اسباب کشی کردم بالاخره...(^_^)
    پاسخ:
    سلااام به روی مااهت:*
    خیلیییی ام کار خوبی کردی.خوش اومدییی..میگفتی میومدم کمک با اون وضعیت دستت : )
    چقدر خوشحالم دوباره داریم دور هم جمع میشیم ^_^
  • پرنده ی سفید
  • عه:/ کامنت من ثبت نشد؟ :|
    کپی کرده بودمش :))) می ذارمش تو یکی از پستام :)))))
    همانا ما فکر می کردیم فقط بلاگفا کامنت خوره دارد! :))))
    پاسخ:
    والا اینجا بنا بر کامنت خوری نیست:)))
    ندیدم تا حالا کسی شکایت کنه :دی
    میام میخونممم :)))))
    سلامم
    نماز روزه هاتون قبول 
    ایول ... خیلی خوبن اینا 
    منم یه راننده تاکسی محبوب دارم که هر موقع اون میاد خوشحال میشم 😄😄
    پاسخ:
    سلاممم :))
    نماز و روزه شمام قبول بانو
    کاش همه راننده تاکسیا به این خوبی بودن ^_^
  • دو سوم از من!
  • سلآم
    واقعا آقای راننده ی شما چیزی بوده در حد قصه ها:)

    پ.ن:قلمت فوق العاده اس...سر بزنی خوشحال میشم...

    پاسخ:
    سلامم : )
    بله ولی این مورد استثنائا واقعی بود :))

    البته که شما لطف دای ..حتما : )
  • یاسمین پرنده ی سفید
  • پس شاید نت ما قطع شده بوده... اینم احتمالش زاده
    اما من مطمئنم کامنت گذاشته بودم :))
    پاسخ:
    و البته که من به تو مطمئن ترم یاسی ;-) 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">