آقا معلمِ دبستان معرفت
بچه های روستا "آموزگار" صدایش می زنند. با یکی دو سال اختلاف تقریبا هم سنِ خودِ ماست. متولد بهمن 69 است و کارشناس ارشد مشاوره. چهارسال می شود که توی نقطه ی صفر مرزی، در یک روستای بی امکانات به نام آیرقایه که حتی نانوایی هم ندارند، به بچه ها درس می دهد. راستش را بخواهی اصلِ اصلش انگار برای چیزی بالاتر از درس دادن آمده است که خانه و کاشانه و شهرش را رها می کند و به عشق بچه های بی امکاناتِ لب مرز، دل به دریا می زند و آسایش و راحتی خودش را فدای یک لبخندِ شیرینِ بچه ها می کند. مقداد باقرزاده همین آقا معلمی است که این بار از قصه ها پایش را بیرون گذاشته است و واقعیت دارد. معلمی که تنها برای یاد دادن الفبا و شمردن و خواندن نیامده است. جنسش انگار یکجورهایی از جنس آدم های نابِ قصه هاست.
هربار که عکسی یا خبری از آقا معلم می بینم، آن تهته های دلم آرزو می کنم یک بار دیگر هشت نُه ساله بشوم و یک معلم شبیهِ آموزگارِ بچه های روستای آیرقایه داشته باشم. شبیه که نه، اصلا خودِ خودش. هنوز هم معتقدم دنیا به خاطرِ وجودِ آدم هایی مثل همین آقا معلم است که هنوز جا برای نفس کشیدن دارد. هنوز هم باور دارم آدم هایی که بچه ها طرفدارشان هستند و دوست شان دارند، آدم های خوشبخت تر و خوش شانس تری هستند و مقداد خوشبخت است چون دانش آموزانش عاشق او هستند. برای سردرد و بی خوابی اش نگران می شوند و روز مَرد برایش تخممرغ محلی هدیه می آورند و روزهای بارانی کنار رودخانه به استقبالش می آیند که تنها نباشد. بچه ها نه تنها از او درس خواندن و نوشتن یاد گرفته اند، بلکه با او برف بازی کرده اند، بخاری نفتی روشن کرده اند، از رودخانه گذشته اند، زنگ تفریح بالای تپه نشسته اند و ساندویچ گاز زده اند، توی یک قاب ایستاده اند و عکس انداخته اند، از دست او هدیه های مردمِ شهر را گرفته اند، فوتبال بازی کرده اند و در یک جمله، زندگی را زندگی کرده اند و زیستن را آموخته اند.
بابا همیشه اصرار داشت معلم بشوم. حقیقتش اینکه آمدم برای مقداد باقرزاده بنویسم در عنوان، معلم بودن به تنهایی هنرِ چندانی نمی خواهد. اما آقا معلم جان، راستش را بخواهی ما دل مان اندازه دلِ تو دریا نیست که توی هوای بارانی حاضر بشویم برای درس دادن به چندتا دانش آموزِ ابتدایی از راه سیلابی بگذریم و پایمان تا زانو توی گل فرو برود. ما قدِ تو مهربان نیستیم که زمستان ها خودمان را از شدت سرما مثل ساندویچ بسته بندی کنیم و با موتور راه بیفتیم توی روستا و سرِ کلاس حاضر بشویم. ما مثل تو وسیع و سخت نیستیم تا برای لبخندهای آسیه و نارگل و عبدالله، این همه بجنگیم. برای بی امکاناتی اشان، برای از رودخانه گذشتن شان، برای الف و ب یاد گرفتن شان وقتی تنها سهم شان از چیزی به اسم مدرسه، یک تخته گچی و چند تا نیمکت و یک چهاردیواری به اسم کلاس و لوازم تحریری است که تو همت کرده ای برای بودن شان. و معلمی شبیه تو شدن، بی شک حجم زیادی از لطافت و بزرگی روح و جاری بودن و می طلبد که کارِ هرکسی نیست.
باید برای تو می نوشتم که چقدر در یادمان می مانی و چقدر در ذهن مان ثابت کرده ای معلم بودن چیزی فرای یک شغل معمولی داشتن است. آن خنده های از ته دل و از سرِ شوق بچه های روستا گوارای وجودت باشد بامعرفت. به قول خودِ بچه ها، بهارِ عمرت را توی نقطه صفر مرزی و در محروم ترین روستا ها گذراندی. سرت سلامت باشد و دلت سبز، مَرد.
عکس ها از صفحه اینستاگرام آقا معلم
- ۹۵/۰۶/۲۲