بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

عشق نام کوچک توست...

يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ب.ظ

خوب ِ من بیا عاشق باشیم و دوست داشتن را قبل از عاشق شدن یاد بگیریم.
 از سر ِ کار که به خانه برمیگردی، نگرانی هایت را روی بند لباس های خیسِ حیاط پهن کن تا به محض طلوع خورشید، با آب لباس ها بخار شود و دیگر نشانی از دلواپسی توی چشم هایت نباشد ..من هم دو تا دانه هِل می اندازم توی قوری چای و پیراهن چین دار ِ گلبهی ام را تنم میکنم تا باور کنی وقتی زنگ در خانه را میزنی، چطور گل از گلِ غنچه های دامنم می شکفد..
 
 سفره را که پهن میکنم، لوبیا پلو ها را که توی بشقاب مشترک مان میکشم، به تهدیگ سوخته و چهره گل انداخته ی من نگاه نکن، حواس پرتی ام را بگذار پای غرق شدن در خیال ِ دوست داشتنت، قابلمه را از دستم بگیر و الکی بگو تهدیگ سوخته بیشتر دوست داری تا من بروم بالای منبر و یک ساعت از مضرات خوردن غذای سوخته و کربن صحبت کنم و ته دلم غنج بزنم که خستگی کار و شلوغی امتحانات و تهدیگ سوخته ی لوبیا پلو را به رویم نمی آوری.
 
 اولین کیک مشترکی که می پزیم، اگر به قدر کافی پف نکرد،هیچ اشکالی ندارد، اولین ها همیشه قرار نیست بهترین ها باشند اما باید به قدر کافی خاطره انگیز باشند تا دمدمه های چهل پنجاه سالگی که روی کاناپه نشسته ایم و باز کیک ِ محصول مشترک آقا و خانم خانه را می خوریم، یادمان نرود ما از اول همه چیز را با هم خراب کردیم، با هم یاد گرفتیم، با هم ساختیم، با هم خوردیم، خندیدیم، با هم غصه ها را پرپر کردیم ، که امروز کیک ِ مشترک مان پف می کند و مزه اش به دل می نشیند.
 
 وقت هایی که غصه توی دلم می نشیند، شانه ات را نزدیکتر کن، زن ها اگر هر از گاهی زیر گریه نزنند، یک چیزی شان شده... پس نگران نباش، عطر تن ِ تو همه ی مسئله ها را یک تنه حل می کند. وقت هایی که دردی روی سینه ات سنگینی می کند، من سر تا پایم گوش است اما اگر میل به حرف زدن نداری... حرف نزن، ولی یادت باشد من علاوه بر دختر بودن و زن بودن، مادر بودن را هم خوب بلدم... مگر نه اینکه آغوش مادر همیشه امن ترین سنگر ِ دنیای کودکی مان بود؟ پس از معجزه ی آغوشم غافل نشو...
 
 وقت هایی که هوس میکنم دکوراسیون خانه را عوض کنم و زورم به بلند کردن مبل ها و تلویزیون نمی رسد، سرت را زیر پتو قایم نکن و خودت را به خواب نزن، من هم در عوض قول می دهم این بار چیدمان وسایل خانه را با سلیقه ی تو تغییر بدهم. به کتاب هایم به چشمِ مزاحم نگاه نکن. حتی اگر در طولِ روز وقت نمی کنی یکی شان را از توی قفسه برداری و بخوانی، بعضی شب ها سرت را بگذار روی پایم و بگو آن صفحه ای که مشغولِ خواندنش هستم را بلند تر بخوانم. از آرایشگاه که برمیگردم، برایم مهم نیست که دقیقا نفهمیده باشی مدل ابرو هایم نازک و پهن شده یا رنگ مو هایم را عوض کرده ام ، همین که بگویی تغییر کرده ام و لبخند بزنی، دو کیلو قند در دلم آب می شود. وقتی برایت غر غر میکنم و میگویم دو کیلو چاق شده ام و لباسم برایم تنگ شده است، کنترل تلویزیون را دستت نگیر و صدای اخبار را بلند نکن، دغدغه های زنانه ام همان‌قدر برایت مهم باشد که من دغدغه های مردانه ات را دوست دارم. وقتی از کاربراتور و خراب شدن دیفرانسیل ماشین برایم حرف میزنی، با اینکه از اعضای داخلی ماشین سردر نمی آورم اما شنیدنش از زبان تو برایم شیرین است. توجه چشم هایم را ندیده ای؟
تاریخ تولدم را فراموش نکن، حتی اگر حافظه ات ضعیف است. یادآور گوشی و دفترچه یادداشت شخصی و این ها را گذاشته اند برای اولویت های زندگی. مرد ِ هیجان و سفر باش، یک وقت هایی شوهرم نباش، رفیقم باش و بگو رنگ سبزِ پسته ای چقدر بهم می آید و دوست داشتنم هنوز مثل روز اول هیجان انگیز است، درست به هیجان انگیزیِ بوسه های بی هوای من روی گونه ات.

تو اگر عشق نیستی پس چرا مسیر دوست داشتنت انقدر زیباست؟، مثل عکس های دوتایی که از یکی از آدم های توی خیابان خواهش کردیم تا ازمان بیندازد، مثل سیب زمینی سرخ کرده هایی که من درست میکنم و تو هیچ وقت از تهدید های کشکی من که میگویم اگر دست به سیب زمینی ها بزنی، با قاشق داغ میزنم روی دستت، نمی ترسی، چون خوب می دانی دلم نمی آید. مثل سپیدی برف که روی موهایت میشیند و تو را به دوست داشتنی ترین پیرمرد دنیا تبدیل می کند. مثل شیشه ی عینکت که با گوشه ی چادر نمازِ گل گلی ام تمیزش میکنی و نگرانِ خش افتادن شیشه اش نیستی...مثل عطرِ نرگسی که سرتاسر زمستان توی خانه مان می پیچد. مثلِ وقتی که به مناسبت سالگرد آشنایی مان به جای یک قطعه طلا، با یک کیسه گچ و سیمان و بیل و کلنگ از راه میرسی و میدانی ساختنِ یک حوض وسطِ حیاط خانه، چه اندازه خوشحالم می کند، مخصوصا اگر قلم مو را به دستِ خودم بدهی و من حوض را با رنگِ آبی نقاشی کنم.

مثل وقت هایی که ضبطِ ماشین را خاموش می کنی و به جایش خودت برایم آهنگِ سیاوش را می خوانی...همان جایی که می خواند" من فقط عاشق اینم ... وقتی از همه کلافه ام ...بشینم یه گوشه ی دنج ... موهای تو رو ببافم..."

راستی اگر نامِ کوچکِ تو عشق نیست، پس تو کیستی که دوست داشتنت انقدر خوب است و می شود در اقیانوس آرامِ چشم هایت غرق شد؟...اگر اسمِ تو ترجمه ی عشق نیست، پس چرا حالا که ابی دارد درِ گوشم می خواند:

"منو حالا نوازش کن
همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید
به دنیای تو برگردم..."

چرا به خاطرِ جای خالی دست هایت بغض کرده ام؟


  • ۹۴/۱۲/۰۲
  • خانوم ِ لبخند:)

نظرات (۱۱)

  • عارفه الزهرا
  • وااااای حانیه عالییییییی بوددددد محشر  ...
    پاسخ:
    مرسی عزیزم که خوندی عارفه جان :)
  • میچکا بانو
  • چرا این همه خوب؟! .. چطور این همه خوب؟! ..
    تمام حس های خوب دنیا وسط یه متن؟! .. تمامش؟! ..
    چطور؟! .. چگونه؟! ..
    هر چند که با نوشته ت نابود شدم .. ولی .. دلم می خواد واست دعاهای خوب بکنم .. وقتی .. نوشتنت رو دوست دارم عزیزم ..باید برات دعاهای خوب بکنم .. موفق باشی .. قلمت تا همیشه ..
    ..


    پاسخ:
    اول اینکه خیلییی لطف داری میچکا جان... حس خوبش تقدیم به خواننده هایی که خوندن و میخونن مثل خودت :)

    مرسی از دعاهای خوبت.. حتی این کامنت هم حال منو خوب کرد دوست جان ❤ برای دلت حال خوب و آرامش میخوام... زنده باشی :)


    آدم حل میشه تو این نوشته ، عالی بود
    پاسخ:
    ممنون سحری جانم.. تو خودت همیشه با واژه هات دلبری میکنی :*
  • یاسمین پرنده ی سفید
  • چقدر احساسات عمومی زنانه رو خوب نوشتی. چقدر بعضی بخشاش مثل رویاهای من بود :)

    "چرا به خاطرِ جای خالی دست هایت بغض کرده ام؟ " هعی... 
    پاسخ:
    یاسی جانم:*...
    احساسات مشترکیه که توی اکثریت زن ها هست به گمانم...
    امیدوارم یه روز که خیلی هم دور نباشه، دیگه نگی رویا..بگی رویای به حقیقت پیوسته :)

    نگوو هعیی ..غصه م میشه :(
    اگه بگم کلمه ب کلمه این متن و با تمام وجودم دوست دارم، اغراق نکردم! واقعن همه حسای خوب یکجا تو این متن اومده:)))
    پاسخ:
    ای جان ^_^
    خیلی ممنون بابت اینکه نگاهت رو به کلمه کلمه ی این متن دوختی و خوندی،دوست جان :)

  • عارفه الزهرا
  • لطفا از آقای این متن در تعداد محدود تکثیرشود مچکرم..خخخخ
    پاسخ:
    به تعداد محدود وجود دارن اتفاقا..باید میگفتی به تعداد انبوه :)))
  • عارفه الزهرا
  • اره ازبس بوجد اومده بودم اصن قاطی کردم .....اصلا یک وضعیتی
    پاسخ:
    :)))))
    شاد باشی عزیزم
  • یلدا احتشام
  • سلام حانیه جان خوبین؟نمی دانم از کجا شروع کنم؟ از دلتنگی ها از اینکه آدم ناگهان برود و بگویند فلانی بی وفاست..دلم گریه می خواهد وسعتش را نمی دانم..دل تنگ که باشد هیچ کلمه ای پیدا نمی شود در توصیفش...امیدوارم خوب باشی..نوشته هایت هنوز زیباست..بهار مرا یاد بهار تو می اندازد..وقتی آمدم اینجا با خودم گفتم حانیه حتما می نویسد از نوشته های زیبایش،از بهارش،که هنوز نیامده، روزهای بدون تو حانیه همان قدر مزخرف است که زمستان بدون برفش..من با اینکه تو را ندیده ام امّا با نوشته هایت تو را می صبینم.احساس می کنم..من خیلی وقت است از دنیای مجازی رفته ام..آنهایی که رفته اند می مانند و آنهایی که می مانند رفته اند...راستی تولّدت گذشته امّا با تمام وجودم تبریک می گویم..گفتن امیدوارم ها بعد از مبارکی تولدها  و عیدها برای من آزار دهنده است.هیچکس واقعا امیدوار نیست برای کسی..امّا من دعا می کنم زندگی بر وقف مرادت باشد.شاید این جمله هم به مسخرگی همان امیدوارم ها باشد..اما بماند که خدا می داند..راستی من در اینستاگرام هم نیستم..
    پاسخ:
    سلامممم!!!!!
    یلدا تو کجا بودی دختر؟ یهو رفتی، بی هیچ نشونه ای..دلم برات تنگ شده بود، اما هیچ راه ارتباطی نداشتم ازت...ایمیل یا آدرسی نشونه ای چیزی برام بذار حتما:)
    ممنونم از این همه دعاهای خوبت عزیزِ دلم.... سال جدید و روزهای خوب تر و حال بهتری برات می خوام از خدا : )
  • یلدا احتشام
  • داشتم می نوشتم دستم خورد به تیک ارسال..ببخش حانیه،ناگهانی رفتن آسان است امّا ناگهانی برگشتن آدم می ماند.من تابستان گذشته با خانواده ام از ایران رفتیم..هیچ وقت نگفتم من دورگه هستم.پدر من زادگاهش آلمان هست بعد هاکه با مادرمازدواج کردند در ایران ماندیم.من چند صباحی آمدم ایران اینجا زمستان نیست حانیه زمستان بدون برف..هیچ جا خانه خود آدم نمی شود.هنوز هنوز هم هست که من سرما را دوست دارم دلم میخواست برف بیاید ایران خشکسالی نباشد..هیچ چیز سرجایش نیست.می دانی زندگی سخت است وقتی یکی شاد نیست شاد بودن به آدم نمی رسد..حرمت آدمیت می رود..می دانی من همان همان هستم.از جنگ ها خسته ام..از این همه خونریزی ها در سوریه..من دوستی داشتم که الان همسرش شهید شده شهید مدافع حرم..می دانی خیلی سخت هست..من برای زندگی به ایران برمیگردم انجا همه چیز خوب است..زندگی ها ایده آل..امّا من این ها را دوست نداشتم.ساده بودن و فهمیدن درد هم وطن..کاش یک روز بیاید همه چیز عالی شود..فقر،طلاق،جنگ،آلودگی،بی اخلاقی ، فساد،از بین برود..انسان بودن سخت است حانیه...
    صمیمانه دوستت دارم چشمانت را به درد نمی آورم من تا هستم اینجا را می خوانم..حرفم زیاد است ..وقتی گفتم صمیمانه دوستت دارم سردم شد چون سرد بود..دوستت دارم ها را همه می گویند..می بینی همه چیز از بین رفته هیچ چیز باور کردنی نیست حتی سلام..امّا جمله ای پیدا نمی کنم حرفم را تمام کنم..همین جا ...سه نقطه می گذارم چون دیگر می آیم برای پست های بعدی...دوستت دارم ها را به کسی نمی گویم اما تو حانیه هر کسی نیستی مرا باور کن..
    پاسخ:
    ای جان ^_^ جدی؟ من نمی دونستم از ایران رفتی....
    منم امیدوارم بشه یه روز جان رو این طور دید..

    جهانی را تصور کن، بدون نفرت و باروت!
    بدون ظلم خود کامه، بدون وحشت و طاغوت!
    جهانی را تصور کن، پر از لبخند و آزادی!
    لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی!

    حتما بازم سر بزن، خوشحالم میکنی :)
    فدای محبتت:* دوستت دارم همچنین : )
    اگه بگم من هم از این مردها می خوام خیلی لوس میشه؟ :))
    زیبا بود، خیلی زیبا.
    پاسخ:
    نه چرا لوس؟ :))
    خدا یکی از این مردها به شما بده :))

    مرسی لطف دارین ^_^
  • مــــــــ. یــ.مــ
  • مثلا آدم ندونه چی بگه که حق مطلب ادا شه...
    پاسخ:
    مثلا هر چه می خواهد دل تنگت : )
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">