عشق نام کوچک توست...
خوب ِ من بیا عاشق باشیم و دوست داشتن را قبل از عاشق شدن یاد بگیریم.
از سر ِ کار که به خانه برمیگردی، نگرانی
هایت را روی بند لباس های خیسِ حیاط پهن کن تا به محض طلوع خورشید، با آب
لباس ها بخار شود و دیگر نشانی از دلواپسی توی چشم هایت نباشد ..من هم دو
تا دانه هِل می اندازم توی قوری چای و پیراهن چین دار ِ گلبهی ام را تنم
میکنم تا باور کنی وقتی زنگ در خانه را میزنی، چطور گل از گلِ غنچه های
دامنم می شکفد..
سفره را که پهن میکنم، لوبیا پلو ها را که توی
بشقاب مشترک مان میکشم، به تهدیگ سوخته و چهره گل انداخته ی من نگاه نکن،
حواس پرتی ام را بگذار پای غرق شدن در خیال ِ دوست داشتنت، قابلمه را از
دستم بگیر و الکی بگو تهدیگ سوخته بیشتر دوست داری تا من بروم بالای منبر و
یک ساعت از مضرات خوردن غذای سوخته و کربن صحبت کنم و ته دلم غنج بزنم که
خستگی کار و شلوغی امتحانات و تهدیگ سوخته ی لوبیا پلو را به رویم نمی
آوری.
اولین کیک مشترکی که می پزیم، اگر به قدر کافی پف نکرد،هیچ
اشکالی ندارد، اولین ها همیشه قرار نیست بهترین ها باشند اما باید به قدر
کافی خاطره انگیز باشند تا دمدمه های چهل پنجاه سالگی که روی کاناپه نشسته
ایم و باز کیک ِ محصول مشترک آقا و خانم خانه را می خوریم، یادمان نرود ما
از اول همه چیز را با هم خراب کردیم، با هم یاد گرفتیم، با هم ساختیم، با
هم خوردیم، خندیدیم، با هم غصه ها را پرپر کردیم ، که امروز کیک ِ مشترک
مان پف می کند و مزه اش به دل می نشیند.
وقت هایی که غصه توی دلم
می نشیند، شانه ات را نزدیکتر کن، زن ها اگر هر از گاهی زیر گریه نزنند،
یک چیزی شان شده... پس نگران نباش، عطر تن ِ تو همه ی مسئله ها را یک تنه
حل می کند. وقت هایی که دردی روی سینه ات سنگینی می کند، من سر تا پایم گوش
است اما اگر میل به حرف زدن نداری... حرف نزن، ولی یادت باشد من علاوه بر
دختر بودن و زن بودن، مادر بودن را هم خوب بلدم... مگر نه اینکه آغوش مادر
همیشه امن ترین سنگر ِ دنیای کودکی مان بود؟ پس از معجزه ی آغوشم غافل
نشو...
وقت هایی که هوس میکنم دکوراسیون خانه را عوض کنم و زورم
به بلند کردن مبل ها و تلویزیون نمی رسد، سرت را زیر پتو قایم نکن و خودت
را به خواب نزن، من هم در عوض قول می دهم این بار چیدمان وسایل خانه را با
سلیقه ی تو تغییر بدهم. به کتاب هایم به چشمِ مزاحم نگاه نکن. حتی اگر در
طولِ روز وقت نمی کنی یکی شان را از توی قفسه برداری و بخوانی، بعضی شب ها
سرت را بگذار روی پایم و بگو آن صفحه ای که مشغولِ خواندنش هستم را بلند تر
بخوانم. از آرایشگاه که برمیگردم، برایم مهم نیست که دقیقا نفهمیده باشی
مدل ابرو هایم نازک و پهن شده یا رنگ مو هایم را عوض کرده ام ، همین که
بگویی تغییر کرده ام و لبخند بزنی، دو کیلو قند در دلم آب می شود. وقتی
برایت غر غر میکنم و میگویم دو کیلو چاق شده ام و لباسم برایم تنگ شده است،
کنترل تلویزیون را دستت نگیر و صدای اخبار را بلند نکن، دغدغه های زنانه
ام همانقدر برایت مهم باشد که من دغدغه های مردانه ات را دوست دارم. وقتی
از کاربراتور و خراب شدن دیفرانسیل ماشین برایم حرف میزنی، با اینکه از
اعضای داخلی ماشین سردر نمی آورم اما شنیدنش از زبان تو برایم شیرین است.
توجه چشم هایم را ندیده ای؟
تاریخ تولدم را فراموش نکن، حتی اگر حافظه
ات ضعیف است. یادآور گوشی و دفترچه یادداشت شخصی و این ها را گذاشته اند
برای اولویت های زندگی. مرد ِ هیجان و سفر باش، یک وقت هایی شوهرم نباش،
رفیقم باش و بگو رنگ سبزِ پسته ای چقدر بهم می آید و دوست داشتنم هنوز مثل
روز اول هیجان انگیز است، درست به هیجان انگیزیِ بوسه های بی هوای من روی
گونه ات.
تو اگر عشق نیستی پس چرا مسیر دوست داشتنت انقدر زیباست؟، مثل عکس های دوتایی که از یکی از آدم های توی خیابان خواهش کردیم تا ازمان بیندازد، مثل سیب زمینی سرخ کرده هایی که من درست میکنم و تو هیچ وقت از تهدید های کشکی من که میگویم اگر دست به سیب زمینی ها بزنی، با قاشق داغ میزنم روی دستت، نمی ترسی، چون خوب می دانی دلم نمی آید. مثل سپیدی برف که روی موهایت میشیند و تو را به دوست داشتنی ترین پیرمرد دنیا تبدیل می کند. مثل شیشه ی عینکت که با گوشه ی چادر نمازِ گل گلی ام تمیزش میکنی و نگرانِ خش افتادن شیشه اش نیستی...مثل عطرِ نرگسی که سرتاسر زمستان توی خانه مان می پیچد. مثلِ وقتی که به مناسبت سالگرد آشنایی مان به جای یک قطعه طلا، با یک کیسه گچ و سیمان و بیل و کلنگ از راه میرسی و میدانی ساختنِ یک حوض وسطِ حیاط خانه، چه اندازه خوشحالم می کند، مخصوصا اگر قلم مو را به دستِ خودم بدهی و من حوض را با رنگِ آبی نقاشی کنم.
مثل وقت هایی که ضبطِ ماشین را خاموش می کنی و
به جایش خودت برایم آهنگِ سیاوش را می خوانی...همان جایی که می خواند" من
فقط عاشق اینم ... وقتی از همه کلافه ام ...بشینم یه گوشه ی دنج ... موهای
تو رو ببافم..."
راستی اگر نامِ کوچکِ تو عشق نیست، پس تو کیستی که دوست داشتنت انقدر خوب است و می شود در اقیانوس آرامِ چشم هایت غرق شد؟...اگر اسمِ تو ترجمه ی عشق نیست، پس چرا حالا که ابی دارد درِ گوشم می خواند:
"منو حالا نوازش کن
همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید
به دنیای تو برگردم..."
چرا به خاطرِ جای خالی دست هایت بغض کرده ام؟
- ۹۴/۱۲/۰۲