چهار سال و یک روزگی
درست چهار سال و یک روز پیش بود. هنوز زمستون بود. تو گیر و دارِ ترمای اول دانشگاه و خونه تکونیای عید و بیست و پنج روز مونده به بهار، کرکره ی وبلاگم رو تو بلاگفا کشیدم بالا و گفتم الهی به امیدِ تو...با یه قالبِ فکستنیِ آبی شروع کردم که آدم برفیِ هدرش رو عاشق بودم. اسمش رو گذاشتم "قابی به وسعتِ ضربانِ زمان". از هر دری گفتم و شنفتم. شکلِ خودم بودم. بیشتر، حس های خوب مو نوشتم. غر زدم ولی کم زدم. با چشمِ خیس، با لبِ خندون، با خستگیای جسمی و روحی، با دل خوش و ناخوش...اما موندم و نوشتم. اسم وبلاگم رو تغییر دادم. از بلاگفا دل کندم و دلم به بیان خوش شد. رفقایِ وبلاگیِ قدیمیم آب رفتن، غصه خوردم. بعضی از رفقا هم موندن و پررنگ تر شدن، حقیقی تر، دوست تر، رفیق تر...یه گوشه از قلبم به نام شون شد. فیسبوک بود، اینستاگرام اومد، وایبر رفت، تلگرام هست، بلاگفا نابود شد ولی برای من هیچ گوشه ای از دنیای مجازی، دنج تر و امن تر و سر به زیر تر از وبلاگ نشد.
برای کسی که تا حالا پارو نزده و پاش به جزیره ی وبلاگ نویسا باز نشده، نمیشه از قشنگیای نوشتن گفت. مثل اینه که بپرسیم چرا سمفونی نُهُم بتهوون قشنگه؟ اگر زیباییش رو نفهمی هیچ کس نمیتونه بهت بگه چرا...
+ تمامِ آرامش و بی حاشیه بودن این چهار سال رو مدیون نگاهِ مهربون دوستایی هستم که بی چشمداشت کنارِ من و نوشته هام بودن و هستن : )
- ۹۴/۱۲/۰۶