بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

دوشنبه‎های ترم هفت

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۷ ب.ظ
همه ی دوشنبه عصرهای پاییزِ دو سال پیش، صندلی چوبی دسته‎دارم را می‎چسباندم به پنجره ی درازِ کلاسی که شماره اش را به خاطر ندارم و از آن بالا آدم های توی حیاط وسطی را تماشا می کردم و عین خیالم هم نبود که استادِ ریزه نقش و عینکیِ دیتابیس، پاورپوینت را تند تند ورق می‎زند و وقتی از داده و موجودیت و درج در پایگاه داده حرف می‎زند، اصلا از چه حرف می‎زند؟ جنسِ آرام و نازک صدایش بیشتر شبیه لالایی ای بود که در یک عصر پاییزی کسی توی گوش‎ات زمزمه کند و تو دلت بخواهد سرت را روی شانه ی دیوار لم بدهی و به این فکر کنی چقدر خوشبختی که همه ی دوشنبه های یک ترمِ پاییزی که از قضا شلوغ ترین و طولانی ترین روز درسی هفته هم هست، همیشه یک صندلی کنار پنجره برای تو خالی می ماند. مخصوصا اگر باران هم بزند.
چقدر جایم کنار پنجره خالی است. یعنی بعد از من هم کسی غروب دوشنبه ها سرش را به چارچوب پنجره‎ی کلاس طبقه سوم تکیه داده و لیس زدنِ بستنیِ آدم های حیاط وسطی را از آن بالا تماشا کرده و چشم هایش پُر و خالی شده است؟
  • ۹۵/۰۶/۲۹
  • خانوم ِ لبخند:)