بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۲۵ مطلب با موضوع «خونه ی باهار کدوم وره» ثبت شده است

من قلب آدمیزاد را هیچ وقت از نزدیک ندیده‎ام. فقط  چندین بار توی عکس‎های کتاب ِ علوم راهنمایی، شکل یک ماهیچه‎ای را دیده‎ام که ظاهرا اسمش قلب است و هیچ شباهتی به قلب‎های تیر خورده‎ای که گوشه‎ی کتاب و دفترمان می‎کشیدیم ندارد. تعداد مویرگ‎ها و دریچه‎ها و دهلیزهایش را نمی‎دانم. اینکه چه تعداد سرخرگ به آن وارد می شود و چه تعداد سیاهرگ از آن خارج می شود را نمی‎دانم.حتا وظیفه‎ی دریچه‎ی میترال ِ قلب را هم نمی‎دانم. ویکی پدیا نوشته است قلب یا دل یک اندام ماهیچه‎ای است که مسئول پمپ خون به شریان‎ها به وسیله‎ی حرکات ضربان دار متناوب است و به این طریق خون را به تمام بدن ارسال می‎کند. اما تمام چیزی که من از قلب می‎دانم این است که وقتی فشرده می شود، نهنگ‎ها تصمیم می‎گیرند دست به خودکشی دسته جمعی بزنند. قناری ها تصمیم می گیرند دیگر آواز نخوانند و چه اتفاقی تلخ تر و غمگین تر از اینکه راز سر به مهر خودکشی نهنگ ها هیچ گاه کشف نمی شود و بدون آواز قناری ها،گل ها غصه می‎خورند...
و اما انسان ها
 به تعداد انسان‎های کره‎ی زمین، راه برای بروز فشردگی قلب وجود دارد اما قسمت خوب ِ ماجرا در مورد آدم‎ها این است که هنوز هستند بعضی‎هایی که بلدند دست خودشان را بگیرند و حالشان را خوش کنند و بپذیرند مقاطعی از زندگی هست که آدم از همه چیز سیر و بیزار است اما می‎شود نشست یک مشت تخمه شکست، یک قوری چای هل دم کرد، دو بیت حافظ خواند، یک دوش آب نیمه سرد گرفت، برگشت به زندگی عادی و حداقل تا ساعاتی دیگر به هیچ چیز فکر نکرد.



شوق دیدار توام هست،
 چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز،
به تو نزدیک ترم می دانم
یک دو روزی دیگر،
از همین شاخه ی لرزان حیات،
پرکشان سوی تو می آیم باز.
دوستت دارم
   بسیـــــــار،
    هنوز...!

+فریدون مشیری |ریشه در خاک|

  • خانوم ِ لبخند:)

نامه های هرگز پست نشده

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۲ ق.ظ

نظری باز به این شوروی تنها کن

دل من دستخوش موج فروپاشی هاست


" مرتضی عابدپور لنگرودی "


گاهی وقت ها انقدر دلم هوایت را می کند که هر شانه ای می بینم، فکر می کنم تویی...دلم می خواهد سرم را روی شانه‎اش بگذارم و بگویم دلم درد می کند. نه از آن دل درد هایی که با چایی نبات خوب می شود و نه از آن دل درد هایی که مامان، نبات داغ درست کند و بگوید رفع سردی می‎کند، بخور...

 دلم یک جور دیگری درد می کند انگار که یک نفر نشسته باشد درونش و چسب زخم هایی را که چسبانده ام با بی رحمی تمام از دیواره ی دلم جدا می کند. یک سوزش عجیبی ست شبیه زخمی که بعد از مدت ها قرار است باز شود و هوا بخورد..آب بخورد.. دلم یک طوری درد می کند که هیچ قرص مسکنی دردش را تسکین نمی دهد. من که می دانم اگر سرم را روی شانه‎ات بگذارم و بگویم دلم درد می کند، تو حرف هایی بلدی که حال گوش ماهی های دلم را خوب می کند..

باور کن که هیچ راه دیگری وجود ندارد.


  • خانوم ِ لبخند:)

مثل باران های بی دلیل

يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ

روحیه ی آدم های زیادی شکاک را هیچوقت درک نکرده ام، آدم هایی که به لبخند دیگران شک دارند، پشت محبت ِ دیگران دنبال منظور می گردند و هیچ چیز بی دلیل برایشان معنا نمی شود. این آدم ها همان هایی هستند که هیچوقت نمی توانند کسی را بدون دلیل دوست داشته باشند، و چقدر حیف که لذت بهترین نوع ِ دوست داشتن و به تبع آن بهترین نوع دوست داشته شدن را از دست می دهند.

باور کنید گاهی آدما چون هیچی ندارند برای بخشیدن، لبخند و محبت شون رو نذر ِ بقیه میکنند! به یک چشم دیدن ِ همه کار قشنگی نیست.

  • خانوم ِ لبخند:)

برای بهاری که گذشت...

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ

آمدم بنویسم برای بهاری که توقع نداشتم این همه بلد باشد جان ِ آدم را به لبش برساند، برای بهاری که با داغی که بر دلمان نشاند، هرچه رشته بودم پنبه کرد... برای بهاری که تا همیشه پنج ِ اردی بهشتش را از یاد نخواهم برد...

بهار بود اما شب هایش زمستان بود، انقدر طولانی که قصد گذر کردن نداشت...بهار بود اما برگ ریزان ِ خاطرات بود و باران نم ِ نم چشم هایم...بهار بود اما لباس سیاه به تن مان نشاند، مادرم را پیر کرد و ... و ندارد ! این بهار مادرم را ، بهار خانه مان را خزان کرد..! هیچ چیز در دنیا متاثر کننده تر از دیدن غم ِ چشم های مادر نیست و من نزدیک به شصت روز است که جز غم، در چشم های مادرم ندیده ام !

قبلا هم گفته بودم ما خانوادگی آدم های وابسته ای هستیم... دل کندن را انگار بلد نشده ایم..مثل من که دلم نمی آمد از وبلاگم در بلاگفا و خاطراتش بگذرم و خدا میداند که چقدر با خودم کلنجار رفته ام تا دل کندن را یاد بگیرم. مثل پدرم که سالهای سال ماشین قدیمی پدربزرگ را در حیاط خانه نگه داشته بود و دلش نمی آمد یادگاری پدرش را بفروشد. مثل مادرم که شصت روز است از سنگ ِ مزار ِ خواهرش دل نمی کند، از لباس سیاه ِ تنش دل نمی کند، از غم، دل نمی کند، از گریه های یواشکی اش که خیال میکند به گوشم نمیرسد، دل نمی کند...میدانم حق دارد... من حتا نمی توانم از شماره ای که به اسم خاله توی لیست کانتکت هایم ذخیره شده، دل بکنم، از آهنگ پیشواز ِ خطم که خاله گفته بود دوستش دارد، دل بکنم!

اما باز آمده ام بگویم خدای مهربانی داریم، دستش را محکم پشتم نگه داشته است که نیفتم... ! که بیست و شش فروردین و بیست و پنج اردی بهشت و شش خرداد را بهانه کرد تا نگویم همه ی نود و سه روز ِ بهار بد گذشت... نوشتم تا یادم بماند نود روز بد گذشت اما سه روز خوب هم در این بهار وجود داشت و حالا همه ی نود و سه روزش چه خوب چه بد، گذشت ... ما همچنان دلخوشیم که بوی بهبود ز اوضاع بشنویم... الهی شکر

  • خانوم ِ لبخند:)

به امید یه هوای تازه تر ...

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ق.ظ

به نام او"


قبل تر ها یک جایی نوشته بودم دلتنگی نباید طولانی شود، دلتنگی های طولانی مدت تبدیل می شوند به یک غده ی بدخیم روحی که متاسفانه در هیچ کجای دنیا دانشمندان راه درمانی برای آن کشف نکرده اند و این نشان می دهد علم آنقدر ها هم که ادعا می کند پیشرفت نکرده است.

یک ماه و اندی است که دلم برای نوشتن و دوستان ِ خانه ی قدیمی ام تنگ شده است، حروف روی کیبوردم هم انگار چندسالی پیر شده اند و دل به کارهای روز مره ام نمی دهند. نباید می گذاشتم دلتنگی ام بیشتر از این به درازا بکشد ... دلتنگی طولانی مدت خطرناک است و فاصله گرفتن از کیبورد غم انگیز است...

چه اندازه خوب است که آدم می تواند بنویسد : )

  • ۷ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۳۴
  • خانوم ِ لبخند:)