بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۲۵ مطلب با موضوع «خونه ی باهار کدوم وره» ثبت شده است

خسته، خسته، از راه‎کوره های تردید می‎آیم*

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۱۵ ب.ظ

کف دستم را که نگاه می کنم سرم گیج می رود. هزار خط و خطوطِ شکسته. هزار مسیرِ به هم گره خورده. هزار راه نرفته و نرسیده. دستم را روی پیشانی ام می گذارم تا سایه شود برای چشم‎هام و انتهای هر مسیر را بهتر ببینم، سوی چشم‎هام یاری نمی کند. انگار همه ی راه ها از یکجایی به بعد گُم‎ات می کنند. از یکجایی به بعد محو و ناخوانا می شوند. از یکجایی به بعد خسته می شوند و دیگر ادامه پیدا نمی کنند. در این میان، دوتا خط هستند که از باقی خط ها پررنگ تر هستند. دو تا شاهراه که وقتی با ادامه نگاهم دنبال شان می کنم، میلِ به هم نزدیک شدن و یکی شدن را دارند اما این خوشحالم نمی کند. درست جایی که قرار است بشود نقطه تلاقی دو تا شاهراه، انگار یک نفر پای‎اش را گذاشته وسطِ این دو و با تمامِ جانی که در بدن دارد، دست هایش را وسیله کرده تا این تلاقی رخ ندهد. و خط های پررنگِ خسته ای که به شوقِ درهم شدن، مسافتِ طولانی‎ای طی کرده بودند اما حالا در انتهای مسیر به موازی شدن رضایت داده اند و رنگ باخته اند. هرچه چشم هایم را تنگ تر می کنم، بیشتر مطمئن می شوم که پایانِ دو خطِ موازی رسیدن نیست. جانا، ما انقدر تاب نمی‎آوریم که باور کنیم طبق قوانینِ ریاضی، دو خطِ موازی در بی نهایت به هم می رسند. جانا! تا بی نهایت صبر کردن از ما برنمی آید دیگر. اگر بدانی.


*|احمد شاملو|

  • ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۵
  • خانوم ِ لبخند:)

طعمِ شیرینِ خیال

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ

بوی نم حالم را خوب می کرد. رنگِ سبز حالم را به جا می آورد. دلم می خواست پنجره ی اتاقم را که باز می کردم، تا چشم کار می کرد فقط سبز بود و بوی نم باران می پیچید در فضای اتاق و سر مست می شدم از هر نفسی که توی سینه ام فرو می دادم.... هر روز صندلی ام را می گذاشتم کنجِ بالکن؛ و هر روز خورشید موقع غروب می افتاد توی استکان چای ام و ذوب میشد. آنوقت آن را سر می کشیدم و دلم روشن می شد. روشن به همه ی روزهای خوبِ هنوز نیامده...روشن به همه ی اتفاقاتِ خوبِ در راه مانده...روشن به تمام نامه هایی که پستچی یک روز بالاخره پیدایمان می کند و به دست مان می رساند؛ درست همان وقتی که هوا بوی لیموی تازه و بابونه می دهد...روشن و گرم به حضوری شیرین و اتفاقی...


| عکاسِ عکس: آقای سینا سیاوشان |




  • خانوم ِ لبخند:)

روزها گر رفت گـو رو ، باک نیست *

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۷ ق.ظ

من همیشه آدم معمولیه ی قصه بودم. موهایم را برای بیرون گذاشتن از شالم فرم نمی دادم؛ مقنعه چانه دار هم سر نمی کردم. جنس حرف هایم برای اطرافیانم جذاب نبود؛ کم کم یاد گرفتم گوشِ خوبی باشم. چشم هام ساده بود. کمتر ریمل می زدم. نه اینکه دوستش نداشته باشم، نه! فقط چشم هام را اذیت می کرد. دخترِ بیست و سه-چهار ساله ی درونم همیشه زورش به دختر هفده هجده ساله ی بازیگوشم می چریید اما هیچ وقت پیروز نشد مرا مطلقا مالِ خودش بکند. یعنی خودم نگذاشتم. اصرارِ بیهوده ی مامان را برای خریدن دستبند طلا و دست کردن النگوهایم، هیچوقت درک نکردم. دست های خالیِ بی النگویم را بیشتر دوست داشتم. خیلی بیشتر. برای نمایشگاه کتاب و رسانه های دیجیتال بیشتر از نمایشگاه طلا و جواهرات ذوق داشتم. از اول ابتدایی تا پیش دانشگاهی در مدرسه دولتی درس خواندم و با سی چهل تا دانش آموز دیگر آنقدر زدیم توی سر و کله هم که دورانِ طلایی مدرسه تمام شد. یک روز هم به خودم آمدم دیدم در دانشگاهِ دولتی شهر خودمان قبول شده ام که هرچه سعی کردم دوستش داشته باشم، نشد. یک سال پیش هم برایمان جشن فارغ التحصیلی گرفتند. یعنی حقیقتش اینکه خودمان بساطش را مهیا کردیم. کیک خریدیم. مهمان دعوت کردیم. گل رز سفارش دادیم. همین روزهای خردادماه سالِ گذشته بود. گرم و طولانی و خسته از امتحانِ آزمایشگاه الکترونیک، اما همراه با یک شوقِ فروخورده در چشم های متلاطم مان. کلاه مان را پرت کردیم بالا و از اینکه قوانین مسخره ی دانشگاه مان را زیر پا گذاشته بودیم، خوشحال بودیم. روز آخر هم رفتم بابت تسویه حساب و باقی کارهای فارغ التحصیلی ام. سه هزار و پانصد تومان دادم که دو هزار و پانصد تومانش بابت بدهکاری به کتابخانه بود و هزار تومانش بابت تمبری که باید روی مدرک می خورد. بعد مدرک فارغ التحصیلی ام را گذاشتند کف دستم و گفتند مبارکت باشد خانم مهندس. خوش آمدید. آنقدر بی تشریفات که انگار از کلاس نقاشیِ تابستانه ی سال های دور کودکی فارغ شده باشم. صد و چهل و یک واحد را پاس کرده بودم. شش واحدش را افتاده بودم و با تاخیر پاس کرده بودم که فقط خودم می دانم چرا. سه واحدش را هم حذف کرده بودم. همین قدر معمولی. همین قدر غمگینانه... غم انگیزی اش هم را تنها خودم می دانم که هر از چند گاهی دلم به گوشه ی خاطرات و آرزوهای گذشته ام گیر می کند و نخ کش می شود.


پ.ن: هی گفت بنویس! گفتم دوست ندارم غمگین بنویسم. گفت بنویس غمگین بنویس...

بعد از این همه روز ننوشتن، همینقدر معمولی بلد بودم بنویسم. می نویسم، غیر از اینجا کجا را دارم بروم مگر؟


  • خانوم ِ لبخند:)

ننوشتن انتخاب نیست

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۱۳ ب.ظ

یه روزی هم میاد که دیگه اینجا هیچوقت به روز نمیشه... اگر بلاگفا بود، جلوی آخرین تاریخ بروزرسانی اش می نوشت ده روز پیش... چهل روز پیش...صد روز پیش... صد و هفتاد و یک روز پیش...دویست و شصت و سه روز پیش... سیصد و چهل روز پیش... از یکسال هم که میگذشت جلوش یه علامت (-) می ذاشت. (-) یعنی حساب کتابش دیگه از دست مون در رفته. یعنی کسی که سیصد و اندی روز ننوشته دیگه چه اهمیتی داره آخرین بار کِی نوشته؟...

ولی

هیچکس جز صاحب وبلاگ نمی فهمه که دیدن یه علامت منفی جلوی اسم وبلاگش چقدر غم انگیزه.

  • ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۳
  • خانوم ِ لبخند:)

بارونِ بهار نباش

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۵ ق.ظ

گفتم بارونِ پاییز رو دیدی؟ آروم و مستمر و ریز و پُرپشت می‎باره... بارونِ پاییز مگه چیزی کم داشت که بارونِ بهار شدی؟

گفتم بارون بهار تُنده...یهوییه...تو خیابون داری راه میری یه دفعه بی مقدمه میاد میزنه سر تا پاتو خیس میکنه. بعدش یه جوری تموم میشه و آسمون آفتاب میشه که اگه کسی ندونه قبلش بارون زده، فکر می کنه از سرخوشیِ زیاد، با لباسات رفتی زیرِ دوشِ حمام و بعدش اومدی وسط خیابون وایسادی... گفتم بارونِ بهار مثل ابراز علاقه کردنِ بعضی آدما میمونه، یهویی وسطِ زندگی آروم و بی هیجانت ظاهر میشن و میان تو رو خیسِ محبتِ خودشون می کنن و وقتی تو داری حیرون و مستون حل میشی توی محبت شون، یه دفعه میرن...انگار که هیچوقت نیومده بودن اصلا...بعدش تو میمونی و لباسای خیس و آدمایی که فکر میکنن خُل شدی... بعدش تو میمونی و زندگی آروم و بی هیجانت که یه چیزیش با زندگی قبلی فرق داره. اونم اینکه دیگه از اومدن بارون بهار خوشحال نمیشی...

  • خانوم ِ لبخند:)

من گُنگِ خواب دیده و عالم تمام کر...

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۴۴ ب.ظ

هرکس می‎تواند برای خودش لیستی داشته باشد از صد کاری که مثلا قبل از مرگ باید انجام داد، صد لذتی که باید قبل از مردن تجربه کرد، صد مکانی که باید قبل از مرگ رفت و صد کتابی که باید خواند، صد فیلمی که باید دید و الخ...

چقدر حیف است که آدم بمیرد و طلوعِ خورشید را از نوک قله‎ی دماوند ندیده باشد. توی جاده‎ی چالوس توقف نکرده باشد و از آن بستنی های دهاتی که مزه‎ی شیر تازه می دهد، نخورده باشد. حداقل یک بار از این لباس های غواصی نپوشیده باشد و برای مرجان ها و ماهی هایِ زیر آب دست تکان نداده باشد. وقت هایی که باران می آید، جفت پا توی چاله های آبِ جمع شده وسط خیابان نپریده باشد. زیرِ برجِ پیزای ایتالیا نایستاده باشد و مطمئن نشود برجِ کج شده روی سرش نمی افتد. حیف است که آدم دستِ یکی از بچه های گل فروشِ سر چهارراه را نگرفته باشد و یک وعده ناهار مهمانش نکرده باشد و ذوقِ توی چشم هایش را ندیده باشد. چه اندازه حسرت بر انگیز است آدم قبل از اینکه در سی سالگی‎اش روی تابِ شهربازی بنشیند و کسی مثل پنج شش سالگی هایش هُل‎اش بدهد، بیفتد بمیرد. حیف است آدم بمیرد ولی پشتک زدنِ دلفین ها را نبیند، بلد نشده باشد با انگشت کوچکش سوت بزند، کتابِ بادبادک باز را نخوانده باشد، شخصیت حسن را نشناسد و رفیقی مثلِ حسن نداشته باشد. باور کنید حیف است اگر آدم قبل از مردن، یک شب توی کیسه خواب در جنگل نخوابیده باشد، از سرما نلرزیده باشد و صدای زوزه ی گرگ را از فاصله ی پانصد متری نشنیده باشد، صبحی را ندیده باشد که وقتی چشمش را باز می کند، آسمان بالای سرش باشد و قطرات شبنم روی صورتش...

حیف است آدم بمیرد و گره‎ی هیچ کراواتی را گره نزده باشد. دور گردنِ کسی دستش را حلقه نکرده باشد، موهای کسی را نبافته باشد و انتهای موهای بافته را با روبان های رنگی پاپیون نزده باشد.

راستی حیف نیست آدم بمیرد و زیر گوشِ هیچ کسی "دوستت دارم" را زمزمه نکرده باشد؟



من گُنگِ خواب دیده و عالم تمام کر؛

من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش...

  • ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۴
  • خانوم ِ لبخند:)

95- جای خالی -93-92-91-90

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۴۴ ب.ظ

گفته بودم نود و چهار چه سرسختانه و بی رحمانه با هجوم غصه هایش، یک تنه من را از پا درآورد و لبخندهایم را قورت داد؟ گفته بودم اگر غم جوانه‎ای سست و ظریف بود توی دلم، نود و چهار انقدر پای جوانه ی غم هایم آب داد و کود داد که امروز قد کشیده و توی دلم جا نمی‎شود؟ که به ناچار گاهی از گوشه ی چشمم سبز می شود، گاهی هم راهِ گلویم را می بندد. آخ از نود و چهار که اگر پنج، شش روزش را فاکتور بگیرم و عطرِ آن پنج شش روز را توی شیشه نگه دارم تا نپرد، دلم می خواهد باقی روزهایش را از صفحه ی تقویمِ زندگی ام حذف کنم. نود و چهار با اقتدار و با فاصله ی قابل توجهی نسبت به سایر رقبا، دیپلمِ افتخارِ غم انگیزترین روزهای عمرم را به دوش کشید. همانقدر که دلم از دست نود و چهار لعنتی پُر است، از نود و پنجی که هنوز نیامده می ترسم. باشد که نود و پنج دست از تلاش برای ادامه دادنِ روزهای به شدت نفس گیر، بردارد... اگر نفسی هنوز مانده باشد.

سخت است راویِ قصه ی غصه ها بودن و سکوت گاهی مرهم ترین است...


قیصر جانِ امین پور

این بار

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم،

ولی اتفاقا دل به پاییز هم سپرده ایم.

چون گلدان خالی لبِ پنجره،

پُر از خاطراتِ ترک خورده ایم.


: الهی من را به آنچه برایم مقدر کرده ای دلخوش کن..

|نیایش امام سجاد(ع)، دعای 35 صحیفه سجادیه |

  • ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۴
  • خانوم ِ لبخند:)

که از جهان ره و رسم سفر براندازم...*

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۴۵ ق.ظ
  • ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۴۵
  • خانوم ِ لبخند:)

دلم برای هر چیزِ کوچک، چقدر تنگ است

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۱۹ ب.ظ

بهارم...جانِ دلم؛

همیشه باید یک مُشت دلگرمیِ کوچک داشته باشی برای ادامه دادن. برای وقت هایی که بین یخبندان و سرمای استخوان سوز زندگی گیر میکنی. برای روزهایی که دلخوشی هایت ته می کشد و لیوان ها فقط یک نیمه ی خالی نشانت می دهند. برای ساعت هایی که هوای قلبت آلوده شده و دلتنگ یک باران است. این چنین روزها و وقت ها و ساعت های مبادا، باید یک جیبِ مخفی برای دلگرمی های کوچکت داشته باشی. دست بکنی توی جیبت و دلگرمی ات را بیرون بکشی.

دلگرمی شاید باید شبیه شکلات باشد تا مثل وقت هایی که امتحان داری یک مشت از آن را بریزی توی جیبت و خیالت راحت باشد اگر قندت وسط امتحان افتاد، می توانی دستت را فرو کنی توی جیبت و یک شکلات پیدا کنی و بگذاری توی دهانت تا آب شود و آهسته آهسته، رنگ ِ رفته از لب هایت را برگرداند. دلگرمی شاید باید کشمش های شیرینی کشمشی باشد، وقتی آن را گاز میزنی، زیر دندانت بیاید و دهانت طعمِ کشمش بگیرد. دلگرمی شاید باید شبیه آفتابِ تنبلِ زمستان باشد، همین قدر که اطمینان داری هست، هر چند کم و بی رمق و کوتاه مدت...ولی میتابد و نمی گذارد یخ بزنی. دلگرمی شاید قرآن کوچکِ جیبیِ هدیه ی مادربزرگ باشد توی ماشینت، هرچند هیچوقت لای آن را باز نکنی... دلگرمی شاید دستی باشد که از پشت سر، می زند روی شانه ات و  صدایی که می گوید" روی بودنم حساب کن"...همین قدر یکهویی...همینقدر موردِ نیاز...

وای از وقتی که وسطِ امتحان های سختِ زندگی ات، قندت بیفتد و تو، هر چه سوراخ سنبه های جیبت را بگردی، دلگرمی هایت را پیدا نکنی... وای از وقت هایی که توی شیرینی کشمشی ای که قسمت تو می شود، یکدانه کشمش هم نباشد تا زیر دندانت حسش کنی... کاش دور باشد صبح هایی که چشمت را باز کنی و بگویند خورشید از تابیدن انصراف داده و گرفته است... کاش نیاید وقت هایی که نمی توانی روی بودنِ هیچ کسی حساب باز کنی.

بهار جانکم...دخترکِ هنوز نیامده ام؛

دلگرمی ها اگر به موقع سر نرسند، آدم حوصله اش از ادامه دادن سر می رود. توی سرمای بی امانِ زندگی، قالب تهی می کند و نفسش توی هوا یخ می زند. هوای قلبش هی غلیظ و غلیظ تر می شود. به سرفه می افتد و آخر یک روز در انتظارِ بیهوده ی باران، بین برهوتِ دلی که دلگرمی هایش را از دست داده، نَه اینکه بمیرد! فقط تمام می شود.

بهار،

دنیا دزدِ چیره دست و با مهارتی است...خوب بلد است چطور لحظه های خوبت را بدزد و گردنِ این و آن بیندازد... دلِ آدمیزاد به دلخوشی های کوچکش بند است... بیا و قول بده نگذاری این تجربه ی تلخ، دوباره در تاریخ تکرار شود. بیا و قول بده اجازه ندهی دنیا، دلخوشی های کوچکت را هیچوقت از تو بدزدد...

  • خانوم ِ لبخند:)

مرغِ دلِ غمدیده اگر بال و پری داشت*...

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۴۶ ق.ظ
- سرم را چسباندم به میله ها و تاریکیِ آن سمتِ میله ها دلم را زد. صدای جیغِ ریزِ دختری هشت نُه ساله را شنیدم که مرتفع ترین وسیله‎ی شهربازی را سوار شده بود و دلش هری ریخته بود پایین... با کله توی استخرِ توپ شیرجه زده بود و پولهایش را شمرده بود که ببیند چند تا بلیتِ دیگر راه دارد، بخرد. ساندویچ کوکوی سبزیِ  اش را تند تند به عشقِ این گاز زده بود که باز بدود برود دور از چشمِ مادرش، روی صندلی های تاب زنجیری بنشیند و باز توی آسمان معلق شود. بی خیالِ اینکه مادرش توی گوشش خوانده بود به زنجیرهای بلندِ تاب، اعتمادی نیست و هر آن ممکن است پاره شود.


- چشمم را از تاریکیِ بی امانِ آن سوی میله ها می دزدم. دیگر صدای دخترک را نمی شنوم. یک جورِ عجیبی دلم آسمان می خواهد. دلم می خواهد روی صندلی های تاب زنجیری بنشینم، بی آنکه فکر کنم مادرِ هشت نُه سالگی هایم هنوز هم به زنجیرهای تاب اعتماد ندارد. بی آنکه دلم ذره‎ای از پاره شدنِ هیچ زنجیری بلرزد. حیف که آن پارک دیگر دخترِ هشت نُه ساله نداشت. استخر توپ نداشت. هیچ کس ساندویچ کوکوی سبزی گاز نمی زد. فواره هایش خاموش بود. تاب زنجیری نداشت، و اِلا دخترِ بیست و اندی ساله‎ی این سوی میله ها هیچ اِبایی از پاره شدن هیچ زنجیری نداشت.


- بغض را وقتی با آبِ لیمو شیرین قورت میدهی، دهانت دو برابر تلخ می شود. فقط خوبی اش این است که معلوم نمی شود تلخی دهانت از تلخیِ بعد از خوردنِ لیمو بوده یا از بُغضی است که با لیمو قورت داده ای...


*یک لحظه بر این بامِ بلاخیز نمی‎ماند
 مرغ دلِ غمدیده اگر بال و پری داشت...

 | صادق سرمد |
  • خانوم ِ لبخند:)