برای بهاری که گذشت...
آمدم بنویسم برای بهاری که توقع نداشتم این همه بلد باشد جان ِ آدم را به لبش برساند، برای بهاری که با داغی که بر دلمان نشاند، هرچه رشته بودم پنبه کرد... برای بهاری که تا همیشه پنج ِ اردی بهشتش را از یاد نخواهم برد...
بهار بود اما شب هایش زمستان بود، انقدر طولانی که قصد گذر کردن نداشت...بهار بود اما برگ ریزان ِ خاطرات بود و باران نم ِ نم چشم هایم...بهار بود اما لباس سیاه به تن مان نشاند، مادرم را پیر کرد و ... و ندارد ! این بهار مادرم را ، بهار خانه مان را خزان کرد..! هیچ چیز در دنیا متاثر کننده تر از دیدن غم ِ چشم های مادر نیست و من نزدیک به شصت روز است که جز غم، در چشم های مادرم ندیده ام !
قبلا هم گفته بودم ما خانوادگی آدم های وابسته ای هستیم... دل کندن را انگار بلد نشده ایم..مثل من که دلم نمی آمد از وبلاگم در بلاگفا و خاطراتش بگذرم و خدا میداند که چقدر با خودم کلنجار رفته ام تا دل کندن را یاد بگیرم. مثل پدرم که سالهای سال ماشین قدیمی پدربزرگ را در حیاط خانه نگه داشته بود و دلش نمی آمد یادگاری پدرش را بفروشد. مثل مادرم که شصت روز است از سنگ ِ مزار ِ خواهرش دل نمی کند، از لباس سیاه ِ تنش دل نمی کند، از غم، دل نمی کند، از گریه های یواشکی اش که خیال میکند به گوشم نمیرسد، دل نمی کند...میدانم حق دارد... من حتا نمی توانم از شماره ای که به اسم خاله توی لیست کانتکت هایم ذخیره شده، دل بکنم، از آهنگ پیشواز ِ خطم که خاله گفته بود دوستش دارد، دل بکنم!
اما باز آمده ام بگویم خدای مهربانی داریم، دستش را محکم پشتم نگه داشته است که نیفتم... ! که بیست و شش فروردین و بیست و پنج اردی بهشت و شش خرداد را بهانه کرد تا نگویم همه ی نود و سه روز ِ بهار بد گذشت... نوشتم تا یادم بماند نود روز بد گذشت اما سه روز خوب هم در این بهار وجود داشت و حالا همه ی نود و سه روزش چه خوب چه بد، گذشت ... ما همچنان دلخوشیم که بوی بهبود ز اوضاع بشنویم... الهی شکر
- ۹۴/۰۳/۳۱
ان شاا... خاله ی عزیزت هم نورانی باشن...