بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

برای بهاری که گذشت...

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ

آمدم بنویسم برای بهاری که توقع نداشتم این همه بلد باشد جان ِ آدم را به لبش برساند، برای بهاری که با داغی که بر دلمان نشاند، هرچه رشته بودم پنبه کرد... برای بهاری که تا همیشه پنج ِ اردی بهشتش را از یاد نخواهم برد...

بهار بود اما شب هایش زمستان بود، انقدر طولانی که قصد گذر کردن نداشت...بهار بود اما برگ ریزان ِ خاطرات بود و باران نم ِ نم چشم هایم...بهار بود اما لباس سیاه به تن مان نشاند، مادرم را پیر کرد و ... و ندارد ! این بهار مادرم را ، بهار خانه مان را خزان کرد..! هیچ چیز در دنیا متاثر کننده تر از دیدن غم ِ چشم های مادر نیست و من نزدیک به شصت روز است که جز غم، در چشم های مادرم ندیده ام !

قبلا هم گفته بودم ما خانوادگی آدم های وابسته ای هستیم... دل کندن را انگار بلد نشده ایم..مثل من که دلم نمی آمد از وبلاگم در بلاگفا و خاطراتش بگذرم و خدا میداند که چقدر با خودم کلنجار رفته ام تا دل کندن را یاد بگیرم. مثل پدرم که سالهای سال ماشین قدیمی پدربزرگ را در حیاط خانه نگه داشته بود و دلش نمی آمد یادگاری پدرش را بفروشد. مثل مادرم که شصت روز است از سنگ ِ مزار ِ خواهرش دل نمی کند، از لباس سیاه ِ تنش دل نمی کند، از غم، دل نمی کند، از گریه های یواشکی اش که خیال میکند به گوشم نمیرسد، دل نمی کند...میدانم حق دارد... من حتا نمی توانم از شماره ای که به اسم خاله توی لیست کانتکت هایم ذخیره شده، دل بکنم، از آهنگ پیشواز ِ خطم که خاله گفته بود دوستش دارد، دل بکنم!

اما باز آمده ام بگویم خدای مهربانی داریم، دستش را محکم پشتم نگه داشته است که نیفتم... ! که بیست و شش فروردین و بیست و پنج اردی بهشت و شش خرداد را بهانه کرد تا نگویم همه ی نود و سه روز ِ بهار بد گذشت... نوشتم تا یادم بماند نود روز بد گذشت اما سه روز خوب هم در این بهار وجود داشت و حالا همه ی نود و سه روزش چه خوب چه بد، گذشت ... ما همچنان دلخوشیم که بوی بهبود ز اوضاع بشنویم... الهی شکر

  • ۹۴/۰۳/۳۱
  • خانوم ِ لبخند:)

نظرات (۱۰)

ان شاا... روزهای خوب میاد حانی جان...

ان شاا... خاله ی عزیزت هم نورانی باشن...
پاسخ:
انشاالله نفیسه ی عزیزم :*

قربان تو جانم...
بهاری که گذشت ...
مطمنم ام امسال منتظر است بهارش را برایت جبران کند ...زمستان و تابستانش پاییز جبران می کند بهاری که سراسر درد بود ...
پاسخ:
سلام آبان جان : )
چقدر دلم میخواد دیگه به این بهاری که گذشت فکر نکنم...
 منتظرم..منتظر
  • نیمه سیب سقراطی
  • این تاریخ های لعنتی آخر یه روزی منو میکشه ...
    هر چی هم سعی میکنم یادم نمونه بدتر میشه :|
    پاسخ:
    واقعا چرا این تاریخ ها از یاد آدم نمیرن یکتا؟ ..
    نه با گذر زمان..نه با سعی کردن..هیچکدوم باعث نمیشه آدم یادش بره..
    ما هم 5 اردیبهشت عزیزی رو از دست دادیم:(
    پاسخ:
    آخ از از دست دادن عزیز.. :(
  • خانوم سین
  • حانیه جانم...عزیز دل من...سلام
    نمیدونی به خدا چقدر به فکر تو و آخرین پستی که ازت خوندم بودم..امیدوارم کمی از داغ دلت کم شده باشه و خدای بزرگ کمی دلت رو آروم کرده باشه...
    خیلی خوشحالم پیدات کردم...بینهایت دلم برات تنگ شده بود.
    پاسخ:
    سلامم سین جانممم...وای نمیدونی از دیدن اسمت چقدر خوشحال شدم که ..اشک تو چشام حلقه زد...
    توی این یکماه و اندی هی گفتم چه حیف که هییییچ نشونی ازت ندارم دختر..کاش یه نشونی ازت داشتم..دلم برات خیلی خیلی خیلی تنگ شده بود :(
    ممنونم ازت که فراموشم نکردی رفیق
    انگار چندساله ندیدمت خانوم سین عزیزمممم...خوبی؟ کجایی آخه؟ ..

    آدرس من حانیه جان فعلا
    پاسخ:
    ممنون جانم..بی خبر جایی نرو : )
    بهارهای شادی در راهه...
    پاسخ:
    امیدوارم ممار : )
    خاله... 
    ت س ل ی ت 
    پاسخ:
    قربانت عزیز دلم ...
    حانیه جان سلام
    تسلیت بابت غم رفتن خاله :(
    امیدوارم روزهای خوب برسن ، تابستون خوب :)
    پاسخ:
    سلام زینب جانم خوش اومدی : )
    قربان تو مهربانم...
    انشالله همه روزای خوبی داشته باشم : )
  • یاسمین پرنده ی سفید
  • بیست و پنج اردیبهشت :) روز خیلی خوبی بود :)
    از اون روزا که آدم دلش می خواد زیاد تکرار بشه ولی نه اونقدر تکراری که همیشه این مزه ی ناب بودنش زیر زبون آدم بمونه :)

    خدا رحمت کنه خاله اتو مهربون :)
    می فهمم که چقدر سخته آدم آب شدن مادرش رو به چشم ببینه... این حسو کاملا درک می کنم.
    امیدوارم هر چه زودتر لبخند واقعی به مامانت برگرده... و به مامان من... اصلا به همه ی مامانا :)
    روزهای پیش روی خوبی داشته باشی دوست لطیف من :)
    پاسخ:
    هممم تو هم مثل خودم، تاریخای خوب،  خوب به یادت میمونه یاسی جانم :*
    واقعا که مزه ش هنوزم زیر زبونمه و فکر نمیکنم حالا حالا ها از یادم بره: ) 

    قربان تو عزیز دلم، خدا رحمت کنه همه رفتگان شما رو هم...و فقط اینه آرزوم لبخندای مامانامون هیچوقت تموم نشه... و اینکه یک بار دگر خانه ات آباد، بگو سیب: ) 

    منم امیدوارم باشم و ببینم لبخند هاتو بعد رسیدنت به هدفت، ارزوهات، موفقیت هات،  نازنینم :*
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">