شانزده سال پیش، از سرِ اتفاق روی نیمکتی نشستیم که پیچ و مهرههایش شل شده بود و مدام لیز میخوردیم روی زمین. لیز خوردنهای مدام و خندههای از سر شوق، شُد شروعِ یک رفاقت شانزده ساله. دور شدنِ خانههایمان، جدا شدنِ مدرسههایمان، تغییر شماره تلفنهایمان، یکی نشدنِ مسیر دانشگاههایمان، دیدارهای کوتاه و دورادورمان هیچکدام مانعِ کهنهتر شدن شراب ناب رفاقتمان نشد. فراز و نشیبِ منحنی این رفاقتِ شانزده ساله را فقط تو میدانی و آن چند دانه بادامی که هر سال دم عید میانداختی توی ظرف سمنو و میگفتی این برای حانیه و نامه هایی با حاشیهی گل سرخ. مِیل نکردنِ این منحنی به صفر را فقط من میدانم و معلمِ کلاس پنجم که چشم های پف کرده از اشکم را برای بغلدستی بودن با تو دیده بود و قلبم که دیشب موقع دیدنت در لباسِ تماما سفیدِ عروس و به آغوش کشیدنت، با ضرباهنگ شادتری میتپید.