به خالهجون میگویم: خاله چرا این روزا همه عاشق ِ دندونای ردیف و تهریش و خال ِ لب و چال ِ گونه و رنگ ِ لاکت میشن؟ پس چرا کسی عاشق ِ سادگی و صافی قلبت نمیشه؟ چرا کسی دنبال ِ صداقت چشمایی که فریبنده نیست، نمیگرده؟ خالهجون همینطور که با نخ کلنجار می رود تا آن را از سوزن رد کند و جورابِ امیر را بدوزد زیر لب میگوید: آخه آدما عاشق چیزایی میشن که میبنن! صافی و سادگی قلب ِ آدما تو دستشون نیست که پیدا باشه..تو سینه شونه. اخمهایم را می کنم توی هم و میگویم: خالهجون اگر اینطوریه که همه آدم خوبایی که خوشگلی شون تو قلب شون جمع شده، ضرر میکنن...خالهجون که حالا از دوختن سوراخ ِ جوراب امیر فارغ شده است، از سر جایش بلند میشود و با لبخند دلنشینش نزدیکتر میآید و میگوید: تو راست میگی دخترجون، هیچ چشمی نمیتونه تو قلب آدما سرک بکشه ولی بعضیا اول با دلشون عاشق میشن بعد با چشماشون... لیوان آب را سر میکشم و با حالتی که معلوم است باورم نشده، سکوت میکنم...خالهجون راهش را میکشد به سمت آشپزخانه و بین راه، یکطوری که من بشنوم بلند بلند میگوید: آقاجونت همیشه بهم میگفت اعظم بانو خانم، آدم دلش که به مهر ِ کسی گرم بشه، با چشم بستهم میتونه خاطرخواهش بشه...
به هرکه بود و
به هر جا که بود و
هرچه که بود،
رجوع کردی
الا دلت
که قطبنماست!|محمدرضا شفیعی کدکنی|